آتشی که آب میپاشند بر آن میکند فریاد، من همان فریادم ، فریاد

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

به یاد عزیز از دست رفته مان حسن میاحی

به یاد عزیز از دست رفته مان حسن میاحی


وبا تقدیم به یار و رفیق سالهای زندگیش خانم میا حی

دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۸ - ۱۲ اکتبر ۲۰۰۹





میترا محمودی





همدلی ،همدردی وهم حسی یکی از ویژگی های انسانی در جریان زندگی است. مرگ جزئی از زندگی و ترس از مرگ شایع ترین وفراگیرترین دشمن دیرین شادی وسعادت بشر است که به اشکال متنوع خودش را در زندگی نشان می دهد.

زندگی یعنی جوشش، زایش ،تغییر و نو شدن ، واقعیت ساده و ملموس مرگ هم به عنوان جزیی از زندگی است و مرگ واقعی آن است که ارزش لحظه های زندگی را ندانیم ،از ان حظ وبهره ای نبریم ، نتوانیم از زیبایی ها وشادیها لذت ببریم .مرگ واقعی آن است ،که انسانیت را درک نکنیم، درغربت و تنهای بسر بریم بدون اینکه بتوانیم با محیط مان رابطه برقرار کنیم .گرچه باز هم خواهیم مرد.آری خواهیم مرد. زیرا مرگ جزیی از زندگی است .مرگ و زایش تنها چیزی است که همه موجودات زنده می توانند از آن سهمی برابر داشته باشند .اما مهم آن است از فرصتی که داشته ایم چگونه استفاده کرده ایم .

آقای میاحی مرگ را جزیی از زندگی می دانست وبه همین دلیل زمانی که شنید به زودی خواهد مرد روحیه اش را از دست نداد . آقایی میا حی آگاهانه پذیرفته بود که می میرد، وی با پذیرش مرگ کار خدایان را تحقیر می کرد و با وجود کهولت سن شوق زندگی در وجود ش سرشار بود. آقایی میا حی آرزوی جز ایرانی آزاد و دیدار مجدد خانه اش ایران نداشت .او میگفت: مرگ واقعی آن است که از زندگی لذت نبری ولی با وجود اینکه من در این سن و سال در غربت هستم وقتی شماها را می بینم لذت می برم ..زیرا می دانم هستند،فرزندان ما که در مقابل خرافات و جهل بایستند. ، او تا هر چه زنده بود و فرصت داشت در جهت ان چیزی که عشق می ورزید می کوشید وبا وجود کهولت سن و بیماری شدید در آخرین راهپیمایی هایی که در سیدنی برگزار شد شرکت داشت .او همواره با هزاران بار غم ،شاد زیست و به زیبایی ها توجه داشت، هر کاری که به نظرش زیبا می آمد ما را در جهتش تشویق می کرد .

یکی از زیباترین خاطراتم از عمو روزی بود، که پسی از سکته به دیدارش رفته بودیم .با وجود اینکه اکسیژن به او وصل بود تا ما را دید ،اکسیژن را از دم دهانش برداشت وگفت :رفتم و برگشتم، هیچی نبود ،هیچی ، من برای چند دقیقه مردم ودکترها دوباره برم گرداندن وسپس خنده ای کرد واکسیژن را دم دهانش گذاشت .

آقای میاحی ،همواره به بحث پیرامون مبارزه با جهل وخرافات دامن می زد ومیگفت :سرنوشت معنا ندارد .انسان خودش زندگیش را می سازد .

تاریخ میگوید : تا انسانها به شرایط واوضاع احوال خودشان آگاه نشوند در بر همین پاشنه خواهد چرخید، بینش غالب انسانها در جامعه ما مذهبی است و همین مسئله باعث شده جامعه ما فاقد پرسش وچرایی باشد . انسان مذهبی براساس اعتقاداتش مطیع کلام الهی است و آن حائلی است میان او وجهان واقعی. پس جای شک و پرسش برایش باقی نمی ماند، یعنی معتقد به سرنوشت است وهر چه پیش آید را خواست خدا می داند، هر چند این مسئله سرنوشت آنچنان در جامعه ما جا افتاده که جزیی از فرهنگمان هم شده وکار به جایی رسیده که تکیه کلام عام و خاص، وحرف شنوی ونپرسیدن یکی از وجوه پا بر جای سنتی در زندگی مان گشته است.

بی چرایی ؟یعنی تسلیم قضا وقدر شدن .یعنی تسلیم زندگی وسرنوشت شدن .در حالی که پرسش اساس شک است.

عادت به پرسش سبب می شود از منطق واستدلال استفاده کنیم که خود به خود ایجاد نو آوری فکری خواهد کرد. چرا می میریم ؟ازکجا آمدهایم وبه کجا خواهیم رفت؟ چرا در تبعید هستیم؟..... وچراهای دیگر که حکم تابو وگذشتن از خط قرمزهاست .که جایشان اینجا نیست.اگر می خواهیم خود معیارهای زندگانیمان را تعیین کنیم .تنها راهش استفاده از فکر وخرد است.

همینجا بگویم ،مبادا استنباط کنیم که باور به سرنوشت، وسخن از آن فقط خاص ما ایرانیان است . هم اینک در اروپا ( مثلاً در فرانسه غیر دین خو) تعداد رمّال ها و جن گیریها و طالع بین ها از تعداد پزشکان، بمراتب بیشتر است و فقط 27 درصد مردم اهل مذهب و کلیسا نیستند.

ولی، ولی دارد . با این تفاوت که در فرانسه، سیاست حاکم بر جامعه، قوانین خود را از خدای آسمان و رسولش و از امام و نائبش نمیگیرد. در جامعه ما، آنها هم رهبر دينند هم رئيس دولت. هم کارشناس اقتصاد، ارتش، فرهنگ، سياست خارجى و اداره امور داخلى جامعه و هم متخصص روانکاوی افراد تا جایی که با تخت خواب وتوالت رفتن مردم هم کار دارند. در نهایت هم ،. من تمنطق، تزندق" يعنى منطق و استدلال منطقى انسان را زنديق مى كند!

نتیجه اش را هم که می دانید چنین انسانی حق حیات ندارد اومنافق وکافر است ،باید هر چه سریعتر راهی شکنجه گاه الهی شود.

قطعا مسئول نسخه پیچی برای کسی نیستم بلکه بر این باورم که جهان موجود و روابط حاکم بر آن از چنان گسترده گی و پیچیده گی برخوردار است که گفته ها و قوانین قرنهای گذشته پاسخ گوی امروز انسان نیست، می توان فکر و خرد را متناسب با امروز جهان بکار گرفت.

به پیروی از منطق و استدلال وبا یاد آقای میا حی آرزو می کنم. بتوانیم روزی کشوری دور از فرهنگ خون و خشونت، فرهنگ مصیبت و عزا و مرگ اندیشی داشته باشیم . و از یاد نبریم که انسانیت شادی، شاد زیستن، عشق به زندگی و زیبائی اصل زندگی است. و آقایی میا حی آنها را دوست می داشت .



یادش گرامی

میترا محمودی

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

عمه خدا بس



عمه خدا بس


سیگاری روشن کردم و پشت به آینه نشستم ،شروع کردم با صدای بلندگریه کردن و با خودم حرف زدن از خودم متنفر شده بودم، این بار صدای محمود توی گوشم می پیچید ، سطل آشغا ل ، تو فقط یک سطل آشغالی که هر وقت دوست داشته باشم چیزم رو می ریزم توت،
******
یک هفته تمام تلاش کردم، ازهر راهی که ممکن بود ترفندهای مختلف را به کار گرفتم، از ناز و قروقمیش بیگیر تا التماس ک محمود را راضی کنم روز شنبه بریم تولد یلدا ، حتی حاضر نشد حرفم را بشنود، نمیدانم چی شد که روز جمعه زدم به سیم آخر، گفتم: حالا که نمیای من و طلوع میریم ، یک دفعه گر گرفت: تو، توی سطل اشغال، می خوای بشی لنگه شهلای هرجائی، اگر جرعت داری پاتو از این جا بیرون بگذار تا بعدش ببینی یک من ماست چقدر کره داره، فقط یک بار دیگه سروکله اش اینجا پیدا بشه ،هر چی دیدی از چشم خودتت دیدی ،این زنیکه اگر آدم درست و حسابی بود که با دوتا بچه طلاق نمی گرفت، هی چیزی نمیگم روز به روز پروتر میشه، معلومه دیگه وقتی خاله محترم وشهلا خال خالی معلم باشند بهتر از این هم نباید گه خوری کنی، همینطور که خم شده بودم و ظرفها را توی کابینت می گذاشتم، گفتم: خاله روز شنبه میاد دنبالم،یکهو مثل خفاش پرید و با لگد زد وسط پام تا آمدم برگردم یک سیلی هم خواباند بیخ گوشم و زد توی سرم همون لحظه از شدت درد احساس کردم رحمم پاره شده، دنیا دور سرم می چرخید تا آن لحظه هیچ وقت اینجوری کتک نخورده بودم ، ولی باز هم مثل دفعهای قبل برای اینکه طلوع با صدای گریه ام بیدار نشه رفتم نشستم توی اتاق کوچیکه و های های به حال خودم گریه کردم او هم پا شد و رفت روی مبل روبروی تلويزیون دراز کشید، همانجا آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
صبح با صدای ساعت که گذاشته بود بالای سرم بیدار شدم، پتوهم انداخته رویم ولی وقتی خواستم پا شم اونجام وحشتناک درد می کرد، دستشوئی رفتم و دیدم جای نوک انگشتهاش هم بیخ گوشم مانده، توی آشپزخانه یک نامه با خط درشت برایم نوشته بود "شعله جان آیا تولد رفتن اینقدر ارزش داشت که هم اعصاب من را خورد کنی هم اعصاب خودت را، دوستت دارم، به کارها وحرفهای خودت فکر کن باز هم میگویم دوستت دارم". طلوع را راهی مدرسه کردم و نشستم به فکر کردن، چه طور به خاله بگم که هم ناراحت نشه هم نفهمه که محمود نمی گذاره بیام.
تلفن کردم به خاله محترم که یک جوری بهش بگم ما نمی تونیم بیایم .کلی از این در و اون در گفتم، ولی هرطور فکر می کردم این یک کلام رو چطور بگم نمی تونستم، درست یک ساعت بود که داشتیم صحبت می کردیم، تا اینکه خاله محترم گفت : من دیگه باید برم، تو هم زود بیا که رنگ رو بزارم سرت ، هیچ راهی نداشتم، باید می گفتم، خاله، جون یلدا،جون مامان از من ناراحت نشی، ما نمی تونیم بیایم ،چون محمود سرکارودیر وقت میاد.
خاله که چند سالی سنگ صبورم شده بود، یک هو گرگرفت که باز این مردیکه پیله کرده که خانه ما نمی یاد، می خوام صد سال سیاه نیاد. نه خاله واقعاّ سر کاره ،اشکال نداره خودم میآیم دنبالتون ،نه زشته همه هی می پرسن: پس کو شوهرت،گور پدر مردم کرده، بگو شوهرم سر کار،نه خاله فقط جون مامان از من ناراحت نشی ،خودم هم دوست دارم بیام ولی ولش کن اعصابم رو خورد کرده بهتر بمونم خونه، شعله خجالت نمی کشی،تا کی میخوای این جور زندگی کنی، تا کی می خوای گه کاریهاش رو ماست مالی کنی، اگر از روز اول که بهت می گفت کجا بری کجا نری با کی حرف بزنی یا هزار کوفت و زهر مار دیگه ایستاده بودی تو روش حال جرعت نمی کرد بهت بگه توی این مملکت غریب، خونه خا لت هم نرو، هی زشت زشت کن تا دو سال دیگه هم جرعت کنه بزن توی سرت ،خاله جون آب غوره نگیر که چهار صباح دیگه کورهم بشی، چی ازت بیشتر داره مردیکه عقده ای ،همش خودت مقصری .
از اینکه خاله دست روی زخمم می گذاشت از خودم بی زار شده بودم، دیگه نمیشنیدم ، اشکم طبق معمول راه افتاده بود، اگر میشد همان لحظه خودم رو میکشتم ، شرمم می شد بگم تا حالا چند دفعه کتک خوردم، و حالا هم جایم زده که حتی روم نمی شه دکتربرم، صورتم هم کبود،از اینکه می ایستادم تا منو بزنه،از خودم متنفر بودم، گریه ام به هق هق تبدیل شد، تمام تنم می لرزید، خودم رو خار وذلیل میدیدم. خاله از اینکه به هق هق افتادم آتشی تر شد ، فقط قربون صدقه ام می رفت که گریه نکن، پا شو آب بخور، سیگارتو روشن کن، فدات بشم اعصاب خودت رو خورد نکن، ولی فایده نداشت فقط داد می زدم وهق هق می کردم که خاله من بدبخت شدم، دیگه نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم، نمی دونم سر به کدوم کوه و بیابون بزارم .خاله محترم در حالی که گریه می کرد می گفت: این مردیکه عوضی آدمه که تو اینطوراعصاب خودتو به خاطرش خورد می کنی؟ تا نیم ساعت دیگه خودم می آیم اونجا ، تصور اینکه خاله صورتم رو اینطور ببینه و متوجه راه رفتنم بشه ،باعث شد به خودم بیام و کمی آروم بشم ، رفتم یک لیوان آب خوردم و از خاله خواهش کردم که نمی خواد بیای، چون می دونم یک عالمه کار داری، سیگاری هم روشن کردم، خاله دلش گذاشته شد، شروع کرد به دلداری دادنم، پا شو برو به خودت برس،فردا زودتر بیا تا رنگ رو بزارم سرت و یه خورده هم کمکم کنی، همینطور که با خاله صحبت می کردم، به ذهنم رسید که با کرم پودر، کبودی رو بپوشونم چون فقط جای نوک انگشتهاش ما نده بود، در هر صورت می دونستم که با اون کرم پودرخوبه می تونم درستش کنم، قرار شد خاله با شوهرش صحبت کنه تا محمود را راضی کنه که فردا با هم برای تولد یلدا بریم، خاله که بی خبر از کتک کاریها و فحاشیهای محمود بود پشت سرهم می گفت ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است اگر ظهراومد خونه دوباره یک ودو کرد، امونش نده، از چی می ترسی، یکی گفت ده تا بزن رو دنده اش، اگر خواست فیلم بازی کنه ،شل کن سفت کن در بیاره محل سگ بهش نزار، دست بچه رو بگیر بیا، حا لا هم مثل یک زن درست حسابی پا شو برو به قول سارا دیونه به ایست رو بروی آینه، اول به خودت روحیه بده بعد یک دستی به سروصورتت بکش دختردیونه ،خودت رو کردی مثل یک زن چهل سا له، کون لقه هر چه مرده که این یکی گه ترینشونه ،خلاصه به خاله قول دادم که اول به خودم مثلاّ روحیه بدم.
گوشی تلفن رو که گذاشتم ،تازه گریه امانم رو برید، اما دیگه اشکی نمونده بود، فقط زار می زدم ومامان مامان میکردم . رفتم تو اتاق خوابم که هم به خودم روحیه بدم و هم برای چندمین بار نگاهی به کبودی صورتم بندازم، از بس گریه کرده بودم چشمهام باز نمی شدن، دست وصورتم رو با آب سرد شستم ، سرم سنگین شده بود به خودم احترام گذاشتم ویه چای دم کردم ، بعد از مدتها در آینه توی چشمهای خودم نگاه می کردم اصلاّ نمی شناختمش، با وجود اینکه صبح کبودی صورتم رو دیده بودم، این بار که نگاه کردم از خودم بیشتر شرمم شد، سیگاری روشن کردم و با پرویی باز سرم رو بالا گرفتم وبه تصویر خودم زل زدم، اصلا نمی شناختمش، زنی با ابروهای پر ،چشمهای عبوس و موهای جوگندمی، در تنهایی ازخود خودم شرمم شد، نمی دونم چرا خودم رو در آینه نمی دیدم، عمه خدابس شده بودم، کمی بیشتر نگاه کردم، دیدم قیافم شده عمه خدابس، ترسیدم، دستی به موهام کشیدم ، کمی چای خوردم لامپ رو روشن کردم و دو باره در آینه نگاه کردم، دیدم خوب می شناسمش، آره خودمم شعله با پیشانی بلند،دندونهایی که فاصله بینشون هر بار با خنده خودشون رو نشون می دن، تمامی علامتهایی رو که مردم نشونه خوش بختی می دونن دارم .مادرم می گفت توی کیسه خوش یمنی بدنیا اومدم ،براشون خوش قدم بودم وچهار تا پسر پشت سرم بدنیاآورده،خواستم بیشتر خود خودم رو نگاه کنم که گریه امونم رو برید.
سیگاری روشن کردم و پشت به آینه نشستم ،شروع کردم با صدای بلندگریه کردن و با خودم حرف زدن از خودم متنفر شده بودم، این بار صدای محمود توی گوشم می پیچید ، سطل آشغا ل ، تو فقط یک سطل آشغالی که هر وقت دوست داشته باشم چیزم رو می ریزم توت، این یک کلام هی توی گوشم می پیچید،( سطل اشغا ل ،سطل اشغا ل) ، درست می گه، من سطل اشغالم که هر طور دوست داره با من رفتار می کنه. صداش داشت دیونم می کرد، ترسیدم، از اتاق زدم بیرون رفتم نشستم کنارمیز نهار خوری، صداش خفه شد. عینهو دیونه ها با خودم حرف می زدم البته جیغ می زدم، دیگه دروغ بسه، دیگه دروغ بسه، تا کی می خام ننه من غریبم در بیارم، پا شدم رفتم تو اتاق خواب با همون رو بالشی که پر ازاشک و تف ومف شده بود صورتم رو خوب پاک کردم، روبروی آینه ایستادم هر چی کردم لبخند بزنم نمی شد، هی ،هی شعله تویی تو که صدای خندهات همیشه تا ته کوچه می رفت و مادر همیشه به صدای خندههات اعتراض می کرد، میگفت: صدای خنده دختر باید اندازه صدای شاشش باشه، پس بخند،بخند، ميفهمی، ترسیدم نکنه دیونه شده باشم، ولی نه، خنده دل خوش می خاد، این همه بدبختی، فلاکت و بد بیاری که دروغ نیست پس باید خودم را از دست این همه مشکلات نجات بدم، خاله درست می گه، این گره فقط به دست خودم باز می شه، چطور؟ نمی دونم ،به کجا پناه ببرم ؟بهتر دست طلوع را بگیرم و فرار کنم،برم برم، باید برم، بهتر از این خانه بزنم بیرون و برم ،برم. یاد عمه خدابس افتادم این قدر گریه کردم تا دو باره به هق هق افتادم ،پا شدم رفتم دست شویی ، دست وصورتم رو شستم، چاییم یخ کرده بود، این بار یک چای انداختم توی لیوان و نمیدونم سیگار چندمم رو روشن کردم . با وجود اینکه چشمهام باز نمی شد مثل یک آدم نشستم که تکلیف خودم را با خودم روشن کنم .اما این بار عمه خدابس از جلوی چشمم دور نمی شد عینهو پرده سینما، خودم ،بچه ها وعمه رو میدیدم صداشون توی گوشم می پیچید.
عمه خدابس، بگو چه آرزویی داری؟ آرزو دارم برم،برم، برم،برمممممممممممممممممممممم ما بچه ها غش می کردیم از خنده تا هر چی او می گفت برم ما از خنده غش می کردیم ،بعد می پرسیدیم خوب کجا بری؟برم توی یک بیابون برهوت، سر یک کوه بلند فقط خودم باشم ،خودم لخت وعور بعدانگشتش رو می کرد توی دهنش یک ملاچ مولچ می کرد اوم،اوم بشینم هی ِِِی ی ی فکر کنم .
خوب فکر کنی که چی؟ خوب عمه هر کی یک آرزوی داره من هم آرزو دارم برم ،برم م م م م ما غش می کردیم از خنده، بخندید شاید روزی روزگاری یکی از شما حرفهای من رو بفهمه ،نه دور از شما، دور، الاهی هیچ وقت هیچ کدوم از شما حرفهای من رو نفهمید. باز قهقهه ما بچه ها بلند می شد،عمه می دونی چرا از حرفهای تو خندهمون می گیره ،این که هی میگی می خوام برم،برم اگر ما نگیم کجا تو فقط می گی برمممممممممممم.عمه خدا بس با وجود اینکه این حرف رو از ما بچه ها بارها شنیده بود هر دفعه که باز ما این رو میگفتیم جوری برخورد میکرد مثل اینکه اولین بارش بود که میدید ما بچه ها سر به سرش می زاریم، می گفت: ها، پدرسگها پس اگر جرعت کردید یک بار دیگه از من بپرسید که چه آرزوی دارم .عمه خدابس زن مهربانی بود او توی خانه اش یک تنور بزرگ داشت که نان می پخت برای فروش، خودش به تنهایی روزی یک کیسه آرد رو خمیر می کرد ومی پخت . همینطور که خمیر می کرد خودش به خودش می گفت خوب بخندید بعد روش می کرد به ما بچه ها، شاید شماهم فردا مثل من بدبخت شدید ،لااقل حالا هر چقدر دوست دارید بخندید.ای ی ی، چی بگم، گه تو خدا، اگر بختم بختی بود چیز خر هم درختی بود. اگر بدونید من چقدر بدبختم چی بگم یکی ،دوتا، صد تا، نه همون بهتر که نگم بعد با صدای بلندتر می گفت دوست دارم برم، برمممممممم حالا اینقدر بخندید تا خودتونو خیس کنید .
دیگه توی خانه خودم نبودم، اونجا بودم کنار درخت توی حیاط عمه، صدای عمه توی گوشم می پیچید، حالا فهمیدی،فهمیدی برم،برم یعنی چه می دیدمش که چطور خیس عرق مشغول نون پختنه و چطور خودش با خودش حرف می زنه. وحشت کردم ،عمه در چهار چوب دراتاق خواب ایستاده بود وبا آن نگاه مهربانش می گفت شعله من باید برم،برمممممم.
اما، عمه خدابس هیچ وقت به آرزوش نرسید، یک روز صبح زود تنور رو روشن کرد، گذاشت خوب داغ داغ شد، بعد رفت بالای سکو وخودش رو انداخت تو تنور.
نه ،نه اوعمه خدابس بود، من شعله ام، پا شدم دیگه نه صداش رو میشنیدم نه تصویرش رو میدیدم. ایستادم روبروی آینه و به خود خودم نگاه کردم، بعد با صدای بلند نهیب زدم، تو، آره توعمه خدابس نیستی، تو عمه خدابس نیستی ،او مرده ،باید بری باید آنقدر بری تا برسی به یک کوه بلند لخت عور اوم اوم، بشینی فکر کنی، نه فکر نمی خواد تو فکر کردی، پس پا شو،نه ،نه فعلاّ نه، اول باید بخندم، آنقدربخندم، وحشت کردم نکنه دیونه شدم ،وحشت تمام وجودم رو گرفته بود ولی نمی تونم بگم چه احساس خاصی بهم دست داده بود، حس می کردم خودم شدم، شعله ،شعله ای که صدای خنده هاش تا سر کوچه می رفت، دیگه از خودم شرمم نمیشد.
،توی چشمهای خودم زل زده بودم نه ،نه چرا من شرمم بشه ، یا رومی- روم یا زنگی- زنگ، آره من شعله ام، شعله.

 میترا محمودی

چه مسائلی باعث شد،مرد سالاری را درک کنم و فمینیست شوم


چه مسائلی باعث شد،مرد سالاری را درک کنم و فمینیست شوم




از کودکی تبعیض را دیدم و درک کردم دختر و پسر بودن را.

نوۀ پسری و نوۀ دختری بودن را.

دست مالی و خشونت جنسی را.

بزرگتر که شدم ،فهمیدم محدودیت و کنترل را به جرم دختر بودن.

وقتی با پسرها مسابقه پریدن از روی دیوار می دادم،مادرم جیغ می زد و می گفت: آخر رویم را سیاه می کنی.آن وقتها نمی فهمیدم.

آری، همیشه لقمه چر بتر برای پسرها بود.

آری، بارها و بارها از بزرگترها شنیدم، دختر اینطور توی کوچه بازی نمی کند، دختر که کله شق نمیشه،دختر که حاضر جواب نمیشه،دختر خوب سر بزیر راه میری،دختر خوب حرف برادرش را گوش می کند،دختر خوب توی کوچه و خیابون نمی خندد ،دختر خوب لقمه اش را با برادرش نصف می کند،دختر خوب متین و سر بزیر است.

آری،دوازده ساله بودم،که دیدم فریده خودش را با بنزین به آتش کشید.برای اینکه در مدرسه شنیده بود،مادرم تن فروش است.

سال بعد مریم خواهرم را دیدم،که چطور شوهرش موهای بلند ش را گرفته و در کوچه

می کشد.

گلنسا خواهر شانزده ساله ام را فردای عروسی با صورتی متورم و کبود به خانه آوردند،برای اینکه مادر داماد تشخیص داده بود دختر نبود.

دیدم دستمال شب زفاف ،عروس پانزده ساله را که خونی بود ، ولی کم زنان دیگر با جگر گوسفند غرق خونش کردند.

دیدم، ایران خواهرم را که به اسم کلفت در خانه دیگران کار می کرد،ولی چگونه موردی سوی استفاده جنسی قرا می گرفت.

آری،آری آنها من،مادرم و خواهرانم بودیم و هیچ نسبتی با شما نداریم.

خسته شدید،از این حرفها ی تکراری، آری،هم حرف میزنیم،هم عمل می کنیم.بارها دیدم تحقیر و سرکوب خودم و خواهرانم را.

دیدم، خواهرم پروین را که در رژیم جمهوری اسلامی ایران نمی توانست اثبات کند،دختران پنچ و شش ساله اش مورد سوی استفادۀ جنسی پدرشان قرار می گرفتند. به ترکیه فرار کرد و در آنجا برای اینکه بتواند شکم خود و کودکانش را سیر کند،به هر دری زد،ولی آخر مجبور به تن فروشی شد.اولین بار مجبور شد جسم و روحش را به عنوان باج مجانی دست پلیس در ترکیه بدهد .

می دانید؟خواهرانم در زندان به جرم دگر اندیش مورد تجاوز جنسی قرار می گرفتن.

می دانید؟خواهرانم هنگام فرار از ایران چگونه توسط قاچاقچیان مورد تجاوز قرار میگرفتند.

می دانید؟خانوادههای بودند،که آرزوی مرگ دختر دگر اندیش خویش را که در زندان جمهوری اسلامی بودند می کردند.

می دانید؟به چشم خود دیدم زن و مردی را که در غروب تابستان کودکی را به جرم حرام زاده بودن در رودخانه انداختن.

من زهره خواهر شانزده ساله ام را دیدم که چگونه خودکشی کرد. برای اینکه می خواستن او را با منیژه دختری عمه ام گا به گا*کنند.(مبادله پای به پای ،هم چون مبادله گاو با گاو )

ناگفته نماند که هنوز در جنوب ایران هستند پدر انی که دختران خویش را با هم مبادله می کنند

چون با دختر خویش هم خوابگی حرام است. در نتیجه بهترین راه مبادله است . باور کنید این را در شهر اهواز دیدم نه در روستا .



آری،آری لیلا خواهرم به جا ی خون به خانه شوهر رفت(زمانی که قتل صورت می گیرد،و دو خانواده یا دو طایفه به این نتیجه گیری می رسند که به جنگ و دعوا خاتمی بدهند ،دختری را به جای خون ریخته شده به خانواده مقتول می دهند .)



با ثریا در کارخانه آشنا شدم،از نۀ سالگی مورد تجاوز پدرش قرار گرفته بود.بعد از انقلاب پدرش را به جرم گناه محارب کشتند.پدرش می گفت: درخت کاشتم که خودم ثمر ش را ببینم،نه دیگران.

دولت،او را به خانواده ای بدتر از پدرش تقدیم کرد، هم کلفت بود،هم مورد خشونت جنسی مردهای خانواده قراری می گرفت.او فرار کرد و در دسته باندها ی مواد مخدر آقا زا ده ها افتاد.هم اکنون مثل هزاران ثریا ی دیگر معتاد است.



آری،آری بسیار تأسف آور است.پس ما باید بتوانیم جای رویای تغیری دیگران به خود کمک کنیم که مستقل بر علیه هر چه ستم است برخیزیم .

دیدم،خواهرم را که به جرم دزدی یک حلب روغن شلاق خورد.

دیدم مینا خواهرم را که با تن فروشی شوهر معتاد و سه کودکش را تامین می کرد، چگونه سنگسار کردن.

دیدم، شعله را که به زور مورد تجاوز قرار گرفته بود. ولی بخاطر ترس و آبروداری هرگز لب به سخن نگشوده .

دیدم خواهری کار گرم را صبح تا شب کار می کرد،ولی هنوز نان خور شوهرش به حساب می آمد.او هیچ حقی نداشت که در دخل و خرج دخالت کند.

دیدم گور شدن و مرگ خدیجه را پای دار قالی ایرانی.

دیدم ،سیمین تحصیل کرده را که چگونه دو سال بعد از ازدواج خوار و ذلیل شد و اعتماد به نفسش را از دست داد.

دیدم، فاطمه را که به جرم دختر زا بودن مورد لعن و نفرین شوهر و فامیل بود.در بدترین شرایط زایمان کرد.ولی ای وای نوزاد دختر بود.دختر

دیدم، بسیاری از خواهرانم را که سالیان سال با شوهران روانی فقط به خاطر بچه ها،بی پناهی و آبروی داری سوختن و ساختن.و لقب زن خوب را از جامعه کسب کردن.

آری،آری پروین خواهر حامله ام را در همین استرالیا دیدم،که گوشش پرخون و زیر چشمش کبود بود.هر زمان حرف آزادی و دمکراسی بود، کس به پای شوهر متجاوز او نمی رسید .

ترانه عزیز را هم دیدم که در عرض یک سال شوهرش هم دستش هم پایش را شکست و هر دو بار گفت:از پله ها خوردم زمین. برای اینکه اقامت نداشت.مجبور شد سکوت کند.

آری،سهیلا و مهتاب را میگویم فردای طلاق از طرف خانواده،فامیل و دوستان طرد شدن ،

زنان شوهردار بر عکس شوهرانشان از آنها دوری می کردند.نه نه اشتباه نکنید،آنها جذام نداشتن ،آنها تبدیل به هیولا شده بودن یعنی بیوه زن،یعنی نخواستند بسوزند و بسازند.



آری،آری دیدم.ای کاش گور بودم ، و نمی دیدم.زنی گفتن مردی گفتن را،جنگ و کشتار جوانان را تجاوز،خود کشی ،خود فروشی،بیماریهای مختلف روانی و مقاربتی،فروشی دختران در کشورهای خلیج نشین،باندهای موادی مخدر آقازاده های دولتی را،دربدری،فرار،سیلی ،مشت، گرز،کمربند ،ترکه انار ، لگد و در کونی را

آری،در تلویزیون بسیار دیدم و در کتابها خواندم،کمر بند عفت برای زنان اروپای.کفش چوبی برای زنان چینی،یتیم خانه مرگ برای نوزادان دختر چینی،ختنه دختران برای افریقا و آسیا ،به آتش کشیدن زن هندی به جرم بد بودن،یا کم بودن جهاز،یا در آتش سوزاندنش به هنگام مرگ شوهر.تجارت سکس دختر بچه ها و زنان در جهان را

آری،آری می شود گور،لال و کر بود. می شود روی منطق و شعور انسانی پا نهاد و دم بر نیاورد.ولی نه،نه نمی شود چون آنها مادر و خواهران من بودند. نه،نه دیگر دروغ بس است.

خود من بودم.خودم یعنی نیمی از جامعۀ انسانی.

آیا می شود؟ این همه ستم را با پوست و گوشت لمس کرد،یا حداقل دید باز ضد ستم ، سیستم مردسالار و ضد جمهوری اسلامی نبود.



آیا می شود دم از انسانیت،احساس وعاطف ، آزادی و دمکراسی زد ،بعد به تولید این جنایت کمک کرد ؟؟؟

آیا می شود سکوت کرد ؟سکوت یعنی حمایت ، سکوت یعنی جنایت، سکوت یعنی .....





میترا محمودی 83/3/8


دوستان آیا می شود روز جهانی کارگر را سرمایه داران جشن بگیرند ؟

دوستان آیا می شود روز جهانی کارگر را سرمایه داران جشن بگیرند ؟
پس چگونه است که روز جهانی زن را مردان جشن می گیرند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می نویسم تا نوشتن را یاد بگیرم،همانطورکه بدون تئوری عمل کردم،ولی زندگی تئوری را با کار در مغز استخونام تزریق کرد.
آری ،زندگی بود که در عمل به ما آموخت در مقابل رژیم جنایت کار جمهوری اسلامی بایستیم و پیه زندان،شکنجه،تجاوز،اعدام،سنگسار،دربدری و تبعید... را با جان و دل بپذیریم و باز همین زندگی بود که به ما زنان آموخت باید تمامی معیارهای جامعه مردسالار را برهم زد و نترسیم از مارک و اتهام سلیطه و دریده وبا افتخار اعلام کنیم ما با هرچه سالار است سر ستیز داریم ،ما با هر چه خشونت است چه دولتی چه خصوصی جنگ داریم .
یقین دارم که میدانید هشت مارچ روز جهانی زن است .روزی که زنان فریاد خود را هر چه رساتر بلند می کنند تا به گوش سیستم مردسالار و مردان زن ستیز برسانند که ما بیکار ننشسته ایم و مبارزات خودمان را علیه ستم جنسی ،ستم طبقاتی و نژادی پی گیرانه ادامه می دهیم.
بهتر است از شعار و کلمات قلمبه سلمبه بگذرم،که اگر بخواهم چند نمونه لغت نامه در اینترنت هست ومی توانم استفاده کنم.
       از شعارهم می گذرم برای اینکه بیست وهشت سال است شعار داده ام
و استاد شعار هستم هر چند در شعار دادن به گرد پای بعضی ها که مدافع حقوق زنان هستند
نمی رسم ، آن هم متاسفانه به دلیل دانشگاه نرفتن و آشنا نشدن با تزهایی چون سیاه و سفید،
اخلاق مدنی، فمینیسم و مارکسیسم مدرن است. ولی از آنجاییکه به زندگی با تمامی سختیها یش عشق می ورزم در رابطه با معضلات زندگی به خصوص زندگی زنان آشنایی بسیار دارم و عمق جنایت جامعه مرد سالار را با پوست و گوشت لمس می کنم.پس بهتر است به اصل مطلب بپردازم.
چهار سالی می شد که گروهی از زنان به نام تشکل مستقل زنان روز هشت مارچ را با هزار و یک مشکل از قبیل تهیه سالن،مطلب ،وسایل صوتی و خواننده که مهمترین و مشکل ترین قسمت کار بود برگزار می کردند.
بماند که در عرض این چند سال یک بار زنانی بودند که با نهایت رذا لت از ما سوء استفاده مالی هم کردند. یعنی به اسم تشکل مستقل زنان ایرانی از دولت استرالیا پول گرفتند بعد به حساب شخصی خودشان واریز کردند.)
تا اینکه برای سال پنجم به این نتیجه رسیدیم بهتر است خواننده ،غذا و رقص را از برنامه حذف
کنیم .و در عوض برنامه شامل فیلم مستند در رابط با زنان در ایران ،ارايۀ مطلب و پرسش و پاسخ باشد. در نهایت، متاسفانه شست وسه نفر شرکت کردند ودر مقابل آن سالها که سیصد نفر شرکت می کردند جای حرف بسیار داشت.
ولی با همه نقطه ضعف ها و نقطه قوت ها، تشکل مستقل زنان، پس از پنج سال کار مشترک با هم (که بزرگترین تجربیات را برای من داشت) حدود دو ماه پیش با تصمیم اعضا تشکل بدون هیچ گونه درگیری و شکستن کاسه کوزه ها بر سر یک دیگر( مثل گروهای مردانه) تشکل را منحل کردیم. البته هر کدام از دوستان دلایلی داشتند، من فقط نظر خودم را برای پذیرفتن و منحل شدن مطرح می کنم.
گروهی که بعد از پنچ سال نه تنها به اعضایش اضافه نشود بسا کم هم شود، حتماّ یا لازمه جامعه نیست یا اینکه اشکالات اساسی دارد . هر چند فکر می کنم بد نباشد که همینجا یاد آوری کنم، نقطه اشتراک زنان در ستم جنسی است با منافع مختلف طبقاتی و دیگر اینکه جنبش زنان در جامعهً ما بسیار جوان است، بماند که از همان روز اول ، انگ ها و مارکهای جورواجوری خوردیم واین قبیل مسایل هم بی تاثیر نمی توانست باشد. ولی حقیقتاًّ آنقدر مهم نبود که بتواند تعیین تکلیف کند .
اما این همه گفتم تا بگویم جای بسی تاسف است که امسال در نهایت ناباوری دیدم چند تا هشت مارچ در سیدنی برگزار گردید از احزاب و سازمانها بگیر تا افراد مستقل سیاسی و مردهای زن ستیز چماق به دست، هر کدام به نوعی هشت مارچ را برای ما زنان جشن گرفتند.حقیقتاً نمی دانم با چه قلمی باید بنویسم که تاثیر مثبت داشته باشد، ولی پنداشتم ننوشتن و غر غر کردن تاّثیر مخرب تری دارد و از آنجائیکه با متلک وطعنه زدن مخالف هستم و معتقد م حقیقت تلخ را باید بدون تعارف مطرح کرد، پس با معذرت می گویم :در درجه اول برای خودم و خیلی از زنان فمینیست و زنان آزادی خواه که مطمئنا در سیدنی کم نیستند از صمیم قلب می گویم عزیزان واقعاً متاسفم . زیرا مردها پنداشتند هشت مارچ روزی است که آنها به ما بگویند شما بنشینید تا ما برای شما برنامه برگزار کنیم؟؟ بنشینید تا تاریخچه مبارزات زنان را برایتان بخوانیم؟؟ بنشینید تا برایتان آش بپزیم و از تان پذیرای کنیم ؟؟ بنشینید تا از خاطرات مبارزاتی زنان بگوییم؟؟ آنها که سالی دوازده ماه، سیزده ماه را برای ما تعیین تکلیف میکنند. آیا همین هم برای نفی استقلال جنبش زنان نیست؟
آری، آری هشت مارچ روز نه گفتن به تمامی معیارهای جامعه مردسالار است، روز نه گفتن به هر چه خشونت است چه دولتی چه خصوصی ،روزنه گفتن به هر چه ستم است ،روز نه گفتن به هرچه مردی گفتن زنی گفتن است ،هشت مارچ روز تعریف کردن ،تشکر کردن و تشویق کردن مردها نیست.
ناراحت نشوید باز هم می گویم هشت مارچ روز جهانی زن است نه روز شومنها.................
پس بیندیشید چه باید کرد ؟چرا جامعه به این جا کشیده شده است ؟
صادقانه به شما مردها می گویم نترسید .زیرا زندگی به ما زنها آموخته حق گرفتنی است نه دادنی .اشتباه نگیرید ،هشت مارچ روز تولد حضرت فاطمه نیست .بگذارید زنان کار خودشان را بکنند ، اعتماد به نفس ما را نگیرید بقیه چیزها پیشکش ، همانطور که تاریخ هم اثبات کرده، لازمه جنبش زنان تشکل مستقل زنان است ، پس بگذارید زنان کار خودشان را بکنند.
با آرزوی اینکه دنیایی داشته باشیم برابر و آزاد که در آن حرفی از جنگ ،گرسنگی ،فحش،
و هیچ گونه ستمی نباشد .

با سپاس - میترا محمودی




۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

ریشه ی پدرسالاری و تاريخچه ی فمینیست

 
غالب شدن نقش مردان،سلطه ی پدر سالاری و مردسالاری یک شبه اتفاق نيافتاده است بلکه مبارزه بین مادر سالاری و پدرسالاری مدت زمان زیادی به درازا کشید .
بطور کلی ستم کشی زن از زمانی شکل گرفت که کارها به کشاورزی و دامداری و آن هم برحسب جنسیت تقسیم شد. و در مراحل مختلف تکامل اجتماعی در کنار تولید کشاورزی که منبع اصلی معاش قبیله بود،مشاغل متنوعی مثل کوزه گری،دبّاغی، رزمندگی و غیره بوجود آمد.
با رشد و شکوفایی پیشه وری،به تدریج کشاورزی به عنوان منبع اصلی تامین قبیله ،اهمیت خودش را از دست داد. به تدریج مالکیت خصوصی و طبقات اجتماعی شکل گر فت و در نتیجه سرنوشت انسان بویژه موقعیت زنان تغییر نمود .
در واقع می توان گفت مالکیت خصوصی از طریق کار ، زن را که قرن ها مادر قبیله بود، در محدوده ی خانه و مزرعه به نگهداری کودکان و خدمتکاری همسران وا داشت. و مرد که دیگر صاحب گله بود، توانست با بر هم زدن قوانین ارثی ،تبار وارث پدری را،بر تبار وارث مادری غالب کند.
انگلس ،از این تغییر و تحول به عنوان شکست تاریخی جنس مونث در جهان نام می برد.و می گوید: "اولین تقسیم کار بین مرد وزن به خاطر تولید مثل است."
و امروزه می توانیم اضافه کنیم که اولین تناقض طبقاتی که در تاریخ به وجود می آید مقارن با تکامل تناقض بین مرد وزن در ازدواج تک همسری است و اولین ستم طبقاتی مقارن است با ستم جنس مذکر بر مونث.
زیرا تک همسری اگر چه یک پیشرفت عظیم تاریخی بود ه ، ولی در عین حال همراه با برده داری و ثروت خصوصی،عصری را آغاز کرد که تا امروز ادامه دارد.
بنابر این نابرابری جنسیتی که امروزه یکی از معضلات بزرگ جامعه انسانی است از نظر تاریخی از نظامهای ی طبقاتی قدیمی تر و ریشه دار تر است .
تا اینکه انقلاب سیاسی فرانسه و انقلاب صنعتی انگلستان یکی از بزرگترین و قدیمیترین زنجیرهای ستم کشی و اسارت زنان را پاره کرد، زنان که قرن ها در چهار دیواری خانه در تولید نقش داشتند پس از اختراع ماشین بخار و نیاز بورژوازی به نیروی کار بیشتر توانستند در تولید اجتماعی شرکت کنند .
البته نباید فراموش کرد،که زنان برای از هم گسیختن این وابستگی ها و بر هم زدن آن الگوهای رفتاری تعیین شده ، از طرف مالکیت مردسالار تاوان سنگینی پرداختند . زیرا که از يک سو سرمایه داران طمّاع سخت ترین ، کثیف ترین و کم مزد ترین کارها را به زنان و کودکانشان می سپردند، آنها روزانه دوازده تا شانزده ساعت کار می کردند و از طرفی زنان کارگر مسئولیت خانه و بچه ها را به دوش داشتن.و هر زمان بحران بیکار سازی بود
زنان کارگر جزو اولین قربانیان بیکار ی بودند
در ضمن لازم به ياد آوری این نکته هم هست که در آن زمان اتحادیه های کارگری در دست مردان بود و آنها هم به هیچ عنوان حاضر به پذیرش زنان کارگر در تشکلا ت و اتحادیه ها کارگری نبودند، و آشکار است که این حرکت عملاً باعث می شد، دست سرمایه داران برای استثمار زنان بازتر باشد.
اما زنان بورژوا و خورده بورژوا، چون کارکردن را برای خو د ننگ می دانستند ، هنوز وابسته به امتیازات طبقاتی ایشان بودند و در همان نقشی که مردسالاری برایشان تعیین کرده بود بسر می بردند. تا اواسط قرن نوزدهم، این طبقات که از صنعتی شدن سرمایه دارای سود بردند طبقهّ ممتاز و اعیان جدیدی را بوجود آوردند که افراد آن اگر چه میزان ثروت و یا قدرت شان تغيير می کرد، ولی ترکیب شان همیشه ثابت بود و تقریباً از مردان سفید پوست تشکیل می شد.از آن پس سرنوشت زن بورژوا هم تغییر کرد.یا باید کار می کرد،یا گرسنگی می کشید. این بود که آنها هم با همان دشواری های زنان کارگر مواجهه شدند، با این تفاوت که این بار مردان بورژوا در مقابل زنان هم طبقه خودشان قرار گرفتند .چرا که در قرن نوزدهم،اکثریت انسان های کرۀ زمین را کارگران و تهی دستان تشکیل می دادند.که تحت فرمان همین طبقه ممتاز و اعیان جدید بورژوا - یا به قولی مردان سفید پوست زندگی می کردند. و تقریباّ همه زنان زیر دست مردان بودند.(یعنی بردۀ بردۀ سرمایه داری).
بدین ترتیب زنان کارگر افزون بر آنکه با کمبود مزد و مشکلات طبقاتی و جنسیت زنانه دست و پنجه نرم می کردند ، نه از حمایت زن بورژوا برخوردار بودند،و نه از حمایت کارگر هم طبقه -اش.
اما آنان سرانجام پس از تلاش بسیار توانستند در اتحادیه های کارگری راه پیدا کنند و اعتراضات ت خودشان را بر مبنای آنارشیسم، سوسیالیسمِ و کمونیسم عنوان کنند. و همچنین زنان طبقه متوسط هم از طریق جنبش فمینیستی، برای به دست آوردن حقوق سیاسی و مدنی خودشان در اندیشه ی مبارزه افتادند آنان که می اندیشیدند با حضور در اعتراضات و انقلابات بتوانند حقوق اولیه خود را به دست آورند، در انقلاب فرانسه نقش بسزایی داشتند. ولی بعد از پیروزی سیاسی انقلاب فرانسه ناپلـئون اولین حمله خودش را به جنبش های آزادیخواهان ه و برابر طلبانه زنان شروع کرد و آنها را سرکوب کرد.و سپس به سرکوب دیگران پرداخت و این درست همان کاری بود که جمهوری اسلامی کرد .
اما این مسائل باعث نشد که زنان از پا بنشینند و خاموش بمانند چنانکه آنان در هر گوشه ی جهان خشم و نفرت شان را فریاد زدن
برای نمونه زنان کارگر امریکا که در سال 1857 به خیابانها آمده و دستگیر و سرکوب شده بودند ، 50 سال بعد در هشت مارچ 1907 باز هم فریاد اعتراضشا ن را بلند کردند و باز هم مجدّداً سرکوب شدند اما باز هم خاموش نشدند .و از آنجائی که فرمان برداری ایجاد خشم و نفرت می کند و خشم و نفرت فریاد می شود ،فریاد حق طلبا نه زنان بارها سرکوب شد.
زنان علی رغم اختلافات طبقاتی و نژادی به این مسئله رسیدند که یک درد مشترک دارند،که ریشه در جنسیت زنانه شان د اردو آن هم ستم جنسی است. دریافت این مسئله باعث شد تا پایه های مادی ضرورت ایجاد تشکل سوسیالیستی زنان فراهم شود.
در نتیجه در سال 1907 کلارا تکین اولین کنفرانس زنان سوسیالیست را برگزار کرد.و در کنفرانس دوم به پیشنهاد کلارا تکین بنیان گذار کنفرانس زنان سو سیا لیست، هشت مارچ که روز زن نام داشت به روز جهانی زن تصویب شد.و در همان کنفرانس زنان ضمن تاکید بر طبقاتی بودن جنبش زنان به بی حقوقی های سیاسی و اجتماعی که تنها به صرف زن بود نشان بر آنها اعمال می شد و می شود، مبارزه علیه ستم جنسی را به عنوان بخش جدا نشدنی مبارزه طبقاتی اعلام کردند و زنان از ذهنیت مردسا لارانه که حاکم بر جنبش سو سیا لیستی بود فاصله گرفتند.
بد نیست همین جا یاد آور شوم هشت مارچ در سال 1978 به عنوان روز جهانی زن در تقویم سازمان ملل ثبت شد وبا اصرار و در لفافه می خواستند جا بیندازند که این روز به همه تعلق دارد.
در حالی که ما زنان فمینسیت برای جهانی مبارزه می کنیم که در آن حرفی از نابرابری جنسی،طبقاتی و نژادی نباشد و مردم در صلح و آرامش زندگی کنند.
می دانیم که دولت بوش مسئول مد یریت اشغال عراق را خانم کاندولیزا رایس یک زن سیاه پوست می گذارد و مسئول زندان ابوغریب یک زن ژنرال.همه شما حتماً عکس ها را دیده اید ،مثل اینکه این زنان دشمنان واقعی ملت عراق بودند نه ایالات متحد امریکا. آری ما زنان فمینیست فریاد می زنیم و در یک کلام می گویم :عزیزان، ما زنان نخود و لوبیا نیستیم که در یک کیسه جا بیگیریم زنان هم داری پایگاه ه طبقاتی و نژادی مختلف هستند هر چند که در ستم جنسی نقطه مشترک دارند، ( آنها هم می توانند ،هشت مارچ را فقط جشن بگیرند و رقص و پایی کوبی کنند و هیچ سخنی از گرسنگی،جنگ،ستم پشت دیوارهای بسته ،کار کودکان و فروش آنها و..........نگویند. )



برای ادامه به نوشته، با اجازه ی دوستان پیش از اینکه فمینسم و مردسالاری را از دید خودم - به عنوان یک زن مارکسیست توضیح بدهم – نخست با صدای بلند قلم فریاد می زنم :

سرنگون باد رژیم جمهوری اسلامی!

نابود باد سرمایه داری جهانی!

مرگ بر جمهوری اسلامی جنایت کار!

تنها ره رهایی جمهوری ............



شعارها را بخاطر داشته باشید ،تا بعد در مورد شان توضیح بدهم .



اکنون ببینیم فمینیسم چست؟ چه می گوید؟ و چه می خواهد

فمینیسم یک لغت فرانسوی است که در قرن نوزدهم به آنچه در ایا لات متحد ه جنبش زنان خوانده می شد می گفتند.

فمینیسم آنقدر شکلها ی متنوع دارد که بسیاری از محققان ترجیح می دهند تا به جای فمینیسم از کلمه فمینیستها استفاده بکنند.

نهایتا هم فمینیستها با هر ملیت، نژاد و طبقه از تبعیضات به علت جنسیت شان یعنی زن بودن توافق دارند.

اگر از من بپرسند فمینست از نظر تو یعنی چه ؟ می گویم من به عنوان یک انسان وظیفه دارم در سه جبهه جنسی،طبقاتی و نژادی مبارزه کنم و هیچ کدام را بر دیگری ترجیح ندهم .می خواهم در مقابل همه نقشهایی که جامعه مردسالار برای زن تعیین کرد و از بدو تولد به خورد مان داده نه بگویم.

نه به مشت و لگد،نه به زبان زن ستیز،نه به تزویر،ریا،نه به آبرو داری

نه به هرچه خشونت است چه دولتی چه خصوصی نه به، هر زنی گفتن مردی گفتن



متاسفانه فمینیسم در جامعه آنچنان غلط تعریف شده که آدم را یاد تعریفی که آخوندها در اول انقلاب از کمونیسم می کردند، می اندازد :



کمونیسم ، یعنی اشتراکی کردن زنان، کمو یعنی خدا و نیسم یعنی نیست پس کمونیسم یعنی خدا نیست.

البته بی دلیل نیست که عدۀ ای از زنان از لقب فمینیسم وحشت دارند

در حالی که ما به عینه در جامعه می بینیم زنانی را که هم عمل شان وهم حرفشان فمینیستی است ولی سعی می کنند که از جنبش دور باشند. چون نمی خواهند جامعه مردسالار انگلهای چون دریده و سلطه را بر آنها بزند.

در حالی که فمینسم نه شاخ دارد نه دم

دوستان اگر حقیقتاً می خواهیم آن شعارهای بالا را که بسیاری از شما هم چند ین سال است آنها را باور دارید،به جامه عمل در آ وریم و دنیای پر از عشق، دوستی، برابر و آزاد داشته باشیم و در صلح صفا و بدون فقر گرسنگی و هر گونه ستمی زندگی کنیم .باید عمل کرد. نظام پوسیده مردسالاری همانطور که یک شبه شکل نگرفته، یک شبه هم از بین نخواهد رفت.

بهترین کاری که می شود کرد، بر هم زدن رابطه قدرت میان زن و مرد است ،اساساً این مبارزه از درون خانواده به عنوان اولین هسته اجتماعی شروع می شود.یکی از راهها ی مبارزه با سیستم مرد سالار تربیت کودکان است.کودکان از بدو تولد دختر و پسر زاده نمی شوند.بلکه دختر و پسر تربیت می شوند.

کودکان عمل را بهتر می بینند و درک می کنند تا حرف و شعار را،تا زمانی که کودکان شاهد زور گویی پدر و تسلیم پذیری مادر باشند هرگز ما نه به برابری بلکه به هیچ جا نخواهیم رسید. نمی شود مدافع دنیای بهتر بود ولی نسبت به جعل، مذهب، قانون، خرافات، عادات و فرهنگ موضع نداشت، نمی شود برای رهایی زن و ارزشهای اجتماعی مبارزه کرد و همزمان مثنوی معنوی را که در آن جهود سگ است وزن خر، را ستود آیا می شود مدعی فردای بهتر بود ولی نسبت به حجاب، ناموس پرستی، غیرت، عفت، باکره گی، بعله برون،زبان،سینما، موسیقی، رقص، لباس، هنر، تکنولوژی،علم، سیاست، کار خانگی،سکوت کرد، تا زمانی که به این روا ل باشد (خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو) ما چه آگاهانه چه نا آگاهانه عامل تولید و باز تولیدی ابزار سرکوب زنان هستیم.

مرد سالاری در جامعه ما با تشویق،اجبار و سرکوب توسط زنان و مردان از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود.

از آنجائیکه جامعه ای مردسالار خشن است و سالاری خودش را از اعمال خشونت میگیرد با اشکال متفاوت( روحی و فیزیکی )به آن چه می خواهد می رسد.و هر چه زن بیشتر خشونت را بپذیرد او بیشتر می تازد، زیرا خشونت در مجموع بتدریج شروع میشود.

ابتدا از اینکه با دوستان مردش صحبت می کند خوشش نمی آ ید.بعد از این شاکی است که او تمام وقتش را صرف دوستان و خانواده اش می کند. به طرق گوناگون علاقه های فردی، کار زن و سرگرمی همایش را تحقیر می کند و بی ارزش می خواند.زن پیوسته از علاقمندی های خودش می زند. نوع لباس پوشیدن ش را هم بنا به خواست مرد تغییر میدهد
گاهی اوقات هم فقط با تائید یا تحقیر زن های دیگر به زنان نزدیک خود می فهماند که تو نباید پایت را از گلیم خود درازتر کنی.بسیاری اوقات مرد در ابراز نظرش صریح و روشن نیست و مشخص نمیکند که چه چیز است که این بار او را می آزارد، مثلا اقدام به سکوت های طولانی و خسته کننده و به تلویزیون خیره شدن می کند.و از آنجاییکه ما زنان غالباً یاد گرفته ایم که مسئول حفظ فضای گرم و دوستانه خانه و مهمانی باشیم و نمی خواهیم کانون خانواده گی مان متشنج باشد.مدام خود را بر اساس خواست های او تغییر می دهیم و خواسته های خودمان را به فراموشی می سپریم و در بست در اختیار شوهر و فرزندان قرار می گیریم. بتدریج حیطه زندگی زن محدود می شود و به زنی مطیع، سر بزیر، نجیب و مقتصد تبدیل می شود و آنگاه آ ن زنی می شود که جامعه مردسالار می پسندد.سپس با این معیارها می تواند در مجالس حضور داشته باشد. اما به عنوان زنانی که حق اظهار نظرشان در حد مد و نوع غذا یا سریالهای تلویزیون است.
زنان می توانند دور هم جمع شوند، مجا لس زنانه ترتیب بدهند، با هم یواشکی درد دل کنند، از آ آخرین لباس و فرشی که خریده اند حرف بزنند. پز بدهند،فخر بفروشند از افتخارات پدر،شوهر،برادر و پسر ارشد شان بگویند. پشت سر زنان همسایه و دختران فامیل حرف بزنند،قهر و ناز کنند.این آن تصویری است که مردسالاری در جامعه به طرق مختلف تبلیغ می کند.

و اما شکل دیگر مردسالاری از جانب زنان و مردان مدعی چپگرا عرضه می شود.

چپ سنتی مخالف تشکیلات مستقل زنان است و بر این عقیده است که با از بین رفتن طبقات، ستم جنسی هم خود به خود از بین خواهد رفت.
آنها جنبش مستقل زنان را متهم به ایجاد جدایی میان صفوف زنان و مردان و به تحلیل بردن نیروی های زحمتکش در مقابل استثمار گران میکنند.در حالی که این جداسازی فقط یک اتهام است و مردان چپ و یا مدعی چپ گرائی تافتی جدا بافته نیستند فرهنگ مردسالارانه درآنها هم نفوذ دارد. ما زنان فمینیست هرگز فراموش نمی کنیم هفده اسفند 1357 برابر با هشت مارچ را، آن تجربه به ما آموخت که، این خود زنان هستند که باید پیش از هر کس و بیش از هر کس برای رفع مشکلات ویژه خویش مبارزه کنند.
ما معتقدیم که ستم جنسی و ستم طبقاتی دو روی یک سکه هستند.مبارزه با ستم طبقاتی یکی از وظایف زنان می باشد. متشکل شدن زنان در تشکل های مستقل خود مغایر تی با مبارزه با ستم طبقاتی ندارد،ساختن تشکیلات مستقل از مبرم ترین وظایف زنان است. این جنبش بدون در نظر گرفتن هر گونه مصلحت و ضرورت حزبی و سازمانی در هر شرایطی باید با نظام مردسالارانه بجنگد. مگر می شود، مبارزه طبقاتی کرد،شعار مرگ بر جمهوری اسلامی و مرگ بر سرمایه ای جهانی داد ولی در خانه و اجتماع غلام ،مطیع و بردۀ برده بود.
بله ما فمینیستها معتقدیم ریشه های مردسالاری عمیق تر از اینهاست که عده ای فکر می کنند با جابجایی قدرت و حکومت یا با برابری قانونی محو می شود.
سیستم مردسالار، توسط نیروی زر سرمایه دار، زور نیروهای نظامی و تزویر مذهبی و ارتباطات جمعی حفظ و حراست می شود.در دنیای واقعی هرگز چاقو دسته اش را نمی برد و هیچکس بر خلاف منافع فردی، اجتماعی و طبقاتی اش خواسته و آگاهانه گامی بر نمی دارد،جنبش مستقل زنان وظیفه سنگینی دارد،این جنبش دریک زمان در چند جبهه مبارزه می کند.
فمینیستها می گویند:ما با خصوصی ترین روابط یا حوزه ی مین گذاری شده و مقدس خانواده هم کار داریم ،چرا که آن هم سیاسی است.
دشمنان فمینیسم می گویند : فمینیسم یک جنبش ضد مرد و هدفش مبارزه با مردان است و زنان فمینیست خواهان جایگزین کردن نظام زن سالاری هستند، عقده ای اند، دیوانه های ضد مردند،دریده و سلیطه هستند.در حالی که ما به هرچه سالار است نه می گوییم،بگذارید بگویند، ما وحشتی نداریم از انزوا، تمسخر و بد نامی هم نترسیده
و نمی ترسیم.اعتقاد ما بر هم زدن معیارهای جامعه مردسالار را و دریک کلام نه گفتن به همه تصوری است که آنها از ما ساخته اند.ما در هر زمان و مکانی با هرگونه تبعیض،نابرابری،بی عدالتی،استثمار و تجاوز به حقوق انسانها مخالفیم،گرایش سوسیالیستی داریم و خودمان را فمینیست می دانیم.

با آرزوی داشتن جامعه ای آزاد و سالم .





منابع تهیه

فصلنامه زن

آوای زن

آرش











1/1/1383

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

ما در کجای جهان ایستاده ایم؟

در کارهای بزرگ پرنسیپ لازم است. اما در مورد کارهای کوچک گذ شت کافی است. (۱)
آی انسانها، آی زنانی که حافظه تاریخی راپاس می دارید،گرامی بداریم،هشت مارچ روز جهانی زن را وفراموش نکنیم، به هم یاد آوری کنیم،موج سوارانی که امروزه مدافع حقوق بشر شده اند،آن زمان که فرزندان این سرزمین راگروه،گروه به کشتارگاه میبردند،یا دراریکه قدرت انجام وظیفه می کردند و یا بهترینهایشان، با انتخاب سکوت تائید کردند نبض بازار سیاست را وپاس داشتند ارزشها غیر انسانی حاکمان را.
(برای دوستان خواندم،هر کدام لطف کردند ونظرشان را دادند.اولی گفت: تو چقدر دیر طعم بد شکست را چشیدی، شکست خورده گان را کسی دوست ندارد،چون یا دیوانه میشوند یا عقده ای وپرخاشگر. دومی گفت: تو همه مردم را یک کاسه کرده ای از چپ تا راست متخصص تا عوام این حرفها کهنه شده.سومی گفت: تو عقده گشایی کرده ای یا ابراز فضل؟ تو می خواهی همه مثل خودت فکر کنند.آخری گفت: نتیجه گیریش خوب است ولی همان اولش آنچنان به احساسم بر خورد که خواستم بگویم عزیزم، یکی دیگر جنایت کرده تو ما قربانیان را به باد فحش گرفته ای.
گفتم: باور کنید قصد توهین ندارم، من که خود جزء شکست خورده گانم، می خواهم بگویم عمده ترین دلیل شکست ما اشتباه در تحلیلمان بود،خواسته ایم تطبیق دهیم جامعه را با تحلیل های مدرن جهانی در حالی که ما هنوز در دوران برده داری...همه گفتند: مطلب نمی رساند، قرار هم نیست که تو خودت را به مطلب سنجاق کنی ومنظورت را بگویی، گفتم: توضیح میدهم، گفتند: توضیح میدهی یا توجیه میکنی؟ گفتم: آن با خواننده است.)
خواستم، آدم شوم، خواستم کف زن شوم، خواستم فیلسوف شوم ودنیا را فقط خاکستری ببینم، خواستم هنرمند شوم، خواستم خود را در یکی از جعبه های شنی جا کنم موج سوار و ملی گرا شوم، خواستم نقش روشنفکرودموکراسی خواه مدرن وحتی پسامدرن رابازی کنم نشد، خواستم از تزهای رایج باب روز بازار سیاست دنباله روی کنم نشد، نهایت تلاشم راکردم جزیی از موج شوم وخانم منش رفتار کنم یعنی مدافع حقوق بشروسکولار شوم نشد. حقیقتاّ شد وباز هم می شد برای اینکه در این سی سال خودم هرزگاهی در یکی از این جریانات دستی داشتم ولی دیگر نمی توانم، شاید مقصر اصلی فرزندان عزیز تمدن باشند البته از این شعور وآگاهی واقعا وحشت دارم.
نمی دانم چرا؟ البته می دانم چرا؟ چون آنها محصول دوران مدرن هستند.
ترسیدم- واقعاّ ترسیدم،اگرپاسخ سلامم را نگویند چه؟
دیدم اگر ننویسم خفه می شوم، نمی میرم دیوانه می شوم، پس باز زن شدم ومجبور شدم خودم باشم بگذار سلامم را پاسخ نگویند، سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
*درد بی درمان ما آش شله قلمکارای است، که دکانداران فرهنگی مان، تاریخ نویسان متجددمانٌ، هنرمندان دولتیمان، مبارزین تازه به دوران رسیده مان با نام نگاه با دید جدید ومدرنیته،پسامدرن وهزارویک نام دیگر به خورد ما ملت بیمار می دهند وازاین طریق یا به دفاع ازرژیم گذشته می پردازند یا به دفاع از این جانیان حاکم وهمه کاسه کوزه ها را بر سر قربانیان خورد می کنند.
ملتی که از ترس وناآگاهی کاندوم ظاهری روحش مذهب، تملق، دروغ، ریا، موادمختدر،الکل و احترام وبزرگیشان پول، زرنگی، تقییه وتائید عوام است.
عیب نادانی همین است،که نادان بی آنکه از خوبی وزیبایی ودانش بهره ای داشته باشد می پندارد که برای خویشتن کافی است.از این رو به آنچه دارد خرسند است ونیازی به دانایی احساس نمی کند تا در طلب آن گامی بردارد (۲) آری ملتی را می گویم که;
روزگاری مایه افتخارشان بر دیگر ملل این بود که نخستین بارما به دنیا آموختیم چگونه باید ریشه بیداد مار دوشان کلدانی را برانداخت اما آن آئین از ایران رخت بر بست وجایش راغروربیمایه گرفته است. (۳)
امروزه آنچنان بیمار است که نشخوارخور استفراغات خشک شده ملل جهان گشته، استفراغاتی که با آب،الکل،
اسید وهزار عطر جدیدو قدیم مخلوط می کنیم وبا نام های پر طمطراق به خورد همدیگر می دهیم. بدون اینکه در نظر بگیریم ما کجا وملل پیشرفته جهان کجا. آری مدنیت و پیشرفت جهان در گرو تلاش کل دنیا است، ولی امروزه ما در کجای جهان ایستاده ایم؟
مایی که اگر نگویم در دوران برده داری، به راحتی می توان گفت ضمن اینکه در هیچ دورانی، در همه دورانها زندگی میکنیم یعنی عتیقه هستیم، مگر نه اینکه هردورانی مشخصه های خاص خود را دارد. بی هویتی زنان در ایران از نظر اقتصادی،سیاسی واجتماعی به کدام دوران تاریخی تعلق دارد؟ آیا دامن زدن به تفاوت جنسیتی، سرکوب فردیت، رعب وحشت، رشد مذهب وخرافات و جیره خوار بودن زنان برآمد دوران مدرنیته است؟ آیا بنیادهای اقتصادی در جامعه ما میتواند ارزشها و فکر مدرنیته را نهادینه کند؟ انحصار قدرت بین طیفهای متفاوت رژیم چه میانه ای با دموکراسی دارد؟ به راستی چه اتفاقی بین ما ایرانیان افتاده که از قافله تمدن دور افتاده ایم؟ و لاس زدن با داعیان حکومتی را مبارزه می دانیم؟ چرا سیاسی نبودن یا نیاندیشیدن نماینده ارزش های اجتماعی شده؟
آیا اگر حکومت جمهوری اسلامی میتواند به غارت کشوروتحمیق جامعه بپردازد، یکی از دلایل اصلی آن حمایت توده وار طی سی سال از این رژیم نیست؟ آیا اعتراف به ضعف وبیان حقیقت زشت وپلید است؟
گاومیش های جنگلی مازندران در شب حلقه وار دایره می زنند وبچه های خود را تا صبحگاه در میان نگهداری می کنند، اما (گاومیش های شهری ما)ده نفر ده نفر از هموطنان خویش را شکم می درند. بلی قباحت وزشتی هر کار در انظار تا وقتی است که رواج بازار نشود،والا لوث، وعارآن از نظر می رود.چنانکه ایرانیان برای تماشای میر غضبی که می خواهد سر ببرد بیشتر از تفریح کنندگان اپرای پاریس جمعیت می کنند.(۴)
کارهای جهان همه به هم پیوسته است،آنچه امروزدر جامعه مان صورت می گیرد نتیجه کارهایی است که دیروز صورت گرفته است،پیروزی ها وشکست ها هیچ کدام بی دلیل نیست. ولی آیا این دلیل می شود که ما مسولیت شکست ها وناکامیهای خویش را نبینیم ودر جهت حل آن گام برنداریم؟
من نمی دانم بر اساس کدامین تحلیل علمی است که ما تا کنون جامعه خویش را که نیمی از آن بردهی نیمه دیگر است را به طبقات زحمتکش،طبقه کارگر،بورژوا،سرما یه دار،زنان مبارز،زنان طبقه کارگر تقسیم کرده ایم؟
جامعه ای که نیمی از آن انسان به حساب نمی آیند، قوانینش قرون وسطایی،فرهنگ وسنتش فئودالی،سیستم اقتصادیش دلالی،آموزش وپرورشش مخلوطی از همه دورانها،هنر وهنرمندش،روشنفکرواپوزیسیون وروابط اجتماعیش …..معجونی به **نام شیر، گاو وپلنگ یا بهتر بگویم ریش سفیدی،طایف گری، دلال بازی، لیبرال ایرانی،ملی گرا ی ایرانی،مارکسیسم ایرانی،مدرنیته ایرانی،پسامدرن ایرانی وفمینیسم ایرانی....در یک کلام یعنی، روابطه دوران فئودالی به اضافه تقلید سطحی از تحلیلهای علوم اجتماعی دنیای مدرن.
بیاید،به جای اینکه خواسته های انسانی خود را تقلیل دهیم وبه دنبال آشتی اسلام حکومتی با دمکراسی بیفتیم و ابزاری شویم در خدمت نرمهای اجتماعی،سیاسی داعیان حکومت به موج سواران بگویم: سخنانی که امروزه شمامی زنید گذشتگان ما در انقلاب مشروطه می زدند. بیاید، حافظه تاریخی را پاس بداریم وفراموش نکنیم که در این صدسال اخیر فرزندان مزدک برای استقلال،دمکراسی، جدایی دین از دولت،آزادی،برابری وعدالت قرمطی وارمبارزه کرده اند.
به جای دنبال روی یا تحلیل کردن نظرات امثال خاتمی، نوری،کروبی ورفسنجانی که سی سال است در قدرت حاکمه هستند وچهار نعل موج سواری می کنند. به درد بی درمان خودمان بپردازیم.
بیماری ما نمی دانم بر اساس کدامین یک از این دلایل است جغرافیایی،تاریخ،مذهب،فرهنگ وسنت یاشاید
به خاطر حمله مغولها واعراب...باشد. نمی دانم شاید حضور استعمارگران، شاید دیکتاتوری،شاید فرهنگ توطئه، شاید جهان سومی بودن،شاید هم تاریخ وفرهنگ ۲۵۰۰ ساله داشتن، شاید...نمی دانم، ولی یقین دارم بیماری ما محلی است.
نسخه پیچ نیستم که نسخه بنویسم ولی امروزه می توان گفت: رژیم جمهوری اسلامی که یکی از دلایل طول عمرش تهدید دشمن خارجی است. در هیچ کدام از تحلیل های از پیش تدوین شده علمی جهان نمی گنجد.
واقعیت این است که سرمایه داری مسیری از تمدن است و مبارزه برای عدالت، آزادی وبرابری محصول مدرنیته و مدرنیته بخش جدایی ناپذیر سرمایه.(این که مدرنیته تا چه اندازه توانسته جوابگوی جوامع غربی باشد یانه بحث من نیست) در حالی که روشنفکران ما از صدر مشروطه تا کنون همواره برای مدرنیته مبارزه کرده اند، بدون اینکه شرایط معیشتی، شیوه تولید و وضعیت جغرافیای را در نظر بگیرند.خواسته اند همان تجربیات جهان غرب را درجامعه ایران پیاده کنند. نتیجه این می شود که امروزه دهقان ایرانی در حالی که با گاو زمین را شخم می زند با مبایلsms می فرستد، کارگرش در فصل کشمش وگردو به دنبال بازار یابی فروشی آنها در شهر است و روشنفکر ش می گوید دو خط موازی به هم نمی رسند مگر به خواست خدا ومتخصیصینش با نام الله خدای کعبه ماهواره به فضا پرتاب می کنند. وروشنفکر خارج نشینش کتاب را طوری تدوین می کند که از زیر تیغ سانسور وزارت ارشاد نمره قبولی بگیرد، از آنجایی که زنان تافته ای جدا بافته از جامعه نیستند گروهی از آنها در پی آشتی اسلام ودمکراسی هستند،در حالی که برای ارزشهای اجتماعی مدرنیته مبارزه می کنند برای حل مشکل حجاب به دنبال فتوای روحانیون وروایات اسلامی میگردند، آیا این همان تقلیل گرایی صدرمشروطه نیست؟
ما در کجای جهان ایستاده ایم؟
با این اوصاف در جامعه ای که دین وسیاست در هم تنیده اند، به کمک نا آگاهی وپیروی از معیارهای ارزشی جامعه همواره کوشیده می شود که زنان پیرو اندیشه های مطلق واحکام صادره باشند.
یعنی نیمی از جامعه بر اساس جنسیت و شرایط اقتصادی،سیاسی،مذهبی،سنتی وفرهنگی ظلم را می پذیرد ونیمی دیگر به این ظلم وباز تولید آن در عرصه خصوصی و در عرصه عمومی کمک می کند.
این می شود که زنان به عنوان نیمی ازکل جمعیت فقط ۲/ ۱میلیون نفرشان شاغل می باشند.
شغل اصلی بقیه زنان کار بی جیره ومواجب خانه داری است.
معیار هویت اجتماعی شان ازدواج،باروری و وظیفه مادری است.
یکی ازدغدغه های بزرگ خانواده ها ازدوج فرزندانشان است.
زنان آگاه به حق وحقوق خویش درجامعه تبدیل به هیولا شده اند. هیولاهایی جوان وکاری، که هم چون مادرانشان جیره خوار مردانند.
این در حالیست که ۷۰ %از مردم ایران با فقر وبحران های اجتماعی همچون اعتیاد،خود فروشی،خود کشی و مشکل ازدواج مواجه هستند و ۲۰ میلیون بی سواد وکم سواد داریم.
آیازنانی که خفت وفقر را درعرصه خصوصی به نام حمایت وعشق می پذیرند،می توانند در عرصه عمومی برای حق وحقوق خویش مبارزه کنند. به استثنا مقاطعی کوتاه هم چون انقلاب یا انتخابات رنگارنگ که مرز خصوصی وامر عمومی را در هم می ریزند،غالب مقاطع به طرق مختلف مانع از ورود آنها به عرصه فعالیتهای اجتماعی می شوند.
قدرت همیشه سلطه را با خود می آورد.وعصیان همواره محصول یک افزایش است. (۵) وموقعیت طبقاتی، فقط به کار وموقیعت مستقیم فرد بستگی دارد.آیا می شود ما زنان را در تقسیم بندی مدرن جا داد بعد پرسید چرا این هیولا ها به مسایل سیاسی روی نمی آورند؟***
چگونه ممکن است ما بتوانیم با این تحلیل های سر در گم و تقسیم بندی بدوی وساده لوحانه که از جامعهمان داریم به درمان دردمان بپردازیم؟
به جای اینکه از علوم اجتماعی مدرن جهان استفاده و سپس،به تحلیل محیط خودمان بپردازیم غالباَ شرایط داخلی را بر اساس این علوم تجزیه وتحلیل و سپس آن را به جامعه تزریق میکنیم.
تا زمانی که از خر تقلید و دنبال روی پیاده نشویم و از خود نپرسیم چرا کشورمان به قبرستان آزادی،ظلم وستم تبدیل شده ویا چرا نیمی از انسانها ظلم می کنندونیمی دیگر ظلم را می پذیرند. در بر همین پاشنه می چرخد.دیکتاتوری می رود، دیکتاتورتر می آید.
آیا نوادگان حوا،تاوان گناه آغازین خود را پس می دهند؟آیا((ناآگاهی))مجازات ابدی خوردن سیب ((آگاهی))است؟(۶)
هر چند اعتراض ذاتاَّ َ نمی تواند باعث ریسیدن به نتیجه باشد،ولی با هر شورش آگاهانه می توانیم به نیروی خودمان پی ببریم.(۷) مردان در همه جهان به دلیل سازنده بودن معیارهای فرهنگی، زنان را پست ترتلقی می کنند.
(۱)آلبر کامو-طاعون
(۲)دوره آثار افلاطون-جلد دوم
(۳)اندیشه های میرزاآقاخان کرمانی-فریدون آدمیت
(۴)از سخنان میرزا آقا خان کرمانی
(۵)کتاب مقاومت، آفرینش است—میشل بن سایق و فلورانس اوبنا ترجمه حمید نوحی
(۶)کتاب زنان علیه زنان—شهلا زرلکی
(۷) همه می میرند—سیمون دوبوآر
*کلمه ها را از کتاب - آرامش دوستدار قرض کردم
** محمد مختاری
*** برداشت از: مجموعه ی مقالات فمنیسم ودیدگاهها—تنظیم دکتر شهلا اعزازی
منابع آماری،نهضت سوادآموزی ومرکز آمار ایران (منابع مختلف کشور با یکدیگر همخوانی ندارند(.
میترا محمودی

زندگی آبرومندانه

یکی دوهفته میشد ازتلفن تلفن بازی یک مهمانی بخصوص می گذشت،کلی مغازه ها رو زیرورو کردم تا تونستم یک بلوزدرست وحسابی توی حراجی ها بخرم که با شلوارمشکی ام جور بشه،هم آبرومندانه هم شیک،از این دعوت آن چنان به خودم غره بودم که توی پوست نمی گنجیدم. یکشنبه صبح زود بیدار شدم، اول دستی به سرو روی خونه کشیدم بعد هم دستی به سروصورت وموهام البته رنگ موهام آن طورکه می خواستم نشد ولی ای، شیک بود. به کمک تورج تونستم در کلکسیون ساعت هام ساعتی رو انتخاب کنم که با لباسم جور باشه صفحه اش بنفش ودقیقا مثل رنگ گل های بلوزم وعقربه اش هم به رنگ ساقه گلها ، بندش هم با شلوارم جوربود، یک ساعت سوئیسی درست حسابی در ضمن آبرومندانه
وارد که شدم دیدم اکثرافرادی که آن جاهستند می شناسمشان،همین بچه های همیشگی،نه،اشتباه کردم، دلیل اصلی نوشتنم اینه که می خوام سعی کنم خود خودم باشم، نه ،اصلا می خوام حقیقت رو بگم دیگه نمی خوام دروغ بگم الان مدتیه که این زندگی خانوادگی باعث شده بزنم به سیم آخر و برینم به هرچه آبرو و آبرو داریه ،اه، اه بازهم دروغ گفتم ناراحت نشید واقعیتش نمی دونم از کجا شروع کنم، نه این که فکر کنید می خوام قصه بنویسم ،نمی دونم با چه زبانی باید حقیقت رو گفت که جای حرفی نباشه الان مدتیه با خودم جنگ ودعوا دارم شاید بیشتر از بیست وهشت دفعه این جریان رو به شکلهای مختلف نوشتم وپاره کردم ولی نشد، البته یکی روکه پارسال نوشتم قشنگ بود، درست مثل قصه، این طور نوشته بودم]:نم نم بارون شروع شده بود و ما همچنان مشغول بازی...[. ولی از ترس آبروی خانواده گی از نوشتنش خودداری کردم .حتی چند دفعه به این نتیجه رسیدم که بهتره حرفم رو با شعر بیان کنم وچند تا هم شعرگفتم، ولی من ازشعرحالم به هم می خوره، نه فکر کنید از شعرهایی مثل آی آد مها یا زمستان، از شعرهایی که یکی باید برام تفسیرشون کنه حالت تهوع بهم دست میده، مشکل اصلیم اینه که بلد نیستم سوم شخص بنویسم ودرضمن فکرمی کنم هر طور شده ... ، اصلا م ینویسم گور پدرهر چه آبرو و آبروداریه، اگر آبرو یعنی دروغ بگذارمن بی آبرو باشم. آن ها که دیگه برای من آبرو و حیثیت نگذاشتن هر جا رسیدن گفتن.
دکترم می گه تو حیقیقت روبنویس مردم عقل و شعور دارن،مد تها می ترسیدم بنویسم ، شبها فکر وخیال نمی گذاشت بخوابم، آن وقت ها حتی به سختی حاضرمی شدم از خونه بیرون بزنم، منی که آن همه پرشور بودم چند سالی توی هیچ جمعی شرکت نکردم، تورج با آن همه ادعایی که داشت بعد از بیست وهشت سال زندگی مشترک یادش افتاد، که من شهرستانی هستم و چیزی حالیم نمی شه، یک هو فیلش یاد هندوستان کرد، اوهر جا رسید مطرح کرد، من مشکلات روحی و روانی دارم و هر چه پول در می آره من می دزدم و برای خونه واده ام درایران می فرستم، باور کنید من خوشحالم که لااقل وصله زنیکه هر جایی رو به هم نزد. البته او همیشه... ، اه بازم از اصل مطلب پرت شدم. از زمانی که خانم دکتر من رو با هما که ازدوستان نزدیکش بود، آشنا کرد، کم کم وضع روحیم تغییر کرد از طریق هما با گروه های زنان آشنا وتوی کلاس های داستان نویسی زنان شرکت کردم، اوایل فقط در جمع زنان می خوندم، هما که دوتا کتاب در رابطه با زنان نوشته، خیلی سعی کرد یادم بده که بتونم سوم شخص بنویسم اما نشد،الان مدتیه که دوز قرص هام روپایین آورده ،روحیه ام کلی تغییر کرده، آن روز که زن ها بازارچه گذاشته بودند، من همه کلکسیون هام رو که این جا جمع کرده بودم به نفع گروه های زنان در بازارچه فروختم. با شروع نوشتن ، قید آبروداری رو زدم از کلیکسیون هام و حتی کلمه کلیکسیون هم متنفر شدم. هما وخانم دکتر می گن خوشحالند چون دیگه آن شراره قبلی نیستم که همیشه فکر آبرو بود،حالا خوندن ونوشتن رو وظیفه خودم م یدونم. این جریان رو شاید بیش از صد دفعه در ذهن و چندین بار روی کاغذ نوشتم،آره باید بنویسم باید قید خیلی چیزها رو بزنم. امروزاز صبح زود که بیدار شدم وسوسه نوشتن در من چند برابر شده، هر چند نمی دونم اما می نویسم، من باید همه جریان رو بنویسم تا دیگه .... من باید بتونم بنویسم ،آبرو،آبرو،آری من مینویسم که همه کلیکسیونهام روچطورجمع کرده بودم...آبروداری مینویسم ,آری می نویسم ,من فقط به خاطر حفظ شرایط کاریم تن به خیلی ... میترسم ،میترسم ،آبرو یعنی دروغگویی وچند شخصیتی بودن می نویسم ....آبرو داری.!
نم نم بارون شروع شده بود وما همچنان مشغول بازی،بارون خطها روشست و بازی تموم شد . معصومه درجهت عکس خونه به راه افتاد،صداش زدم، کجا میری؟میرم نون شیرینی بخرم،چند لحظه مکث کردم، طعم شیرینی رو توی دهنم حس کردم خوشمزه بود،پس بهتره من هم شیرینی زبون بخورم. بارش بارون باعث شده بود بوی خاک فضا رو پر کنه وبا عطر شیرین توی مشامم وسوسه خوردن رو دوچندان کنه،با دو به طرف معصومه رفتم ودستشو در دستم فشردم وبا زور در نهایت آرامش پول رو ازدستش در آوردم،او که شش سال بیشتر نداشت این تجاوز را راحت پذیرفت و گفت: به من هم شیرینی میدی؟
دستشو رها وبا سکوتی دوپهلو نگاهش کردم ،داشتم فکر می کردم دو ریال فقط دوتا نون شیرینی میشه ،پس بهتر،اوه معصوم چرا پول رو گم کردی؟ بگردیم شاید پیداش کنیم ، آخه تو چقدرخری من هم میخواستم با تو شیرینی بخورم ،او که تجاوز اول رو پذیرفت، دومی روهم در نهایت سادگی پذیرفت،چند لحظه ای زیر بارون که شدیدتر شده بود دنبال دو ریال گشتیم ،خاک بر سرت پول رو گم کردی برو گم شو من می خوام برم خونه ،با هم برگشتیم طرف خونه، سر کوچه میون بر زدم و برگشتم دو تا نون شیرینی زبون خریدم، یکشو خوردم ودومی رو برای فرخ برادرم که پاش فلج اطفال داشت آوردم ،مادر که تازه ازحمام بیرون آمده بود،همینطور که داشت موهای زیبا ومجعدش رو می بافت با پدرهم طبق معمول سر پول جر وبحث می کرد. مادرمی گفت: هر چهار تاشون کفش ندارن ،همینطور که روپوش سا ل گذشته رو تنم می کرد پرسید از کجا پول آوردی، فلفور گفتم: دو ریال پیدا کردم فرخ با ولع دریک چشم به هم زدن شیرین رو بلعید. روپوش سال گذشته تازه اندازه ام شده بود،اما کفشها هم تنگ بودن هم زوارشون دررفته بود ،همان روزمادر چهارتامون رو با خودش برد بازارتا کم و کسری وسایلمون را تکمیل کنه. فریبرزکه کلاس هفتم بود از همون توی خانه شروع کرد به التماس کردن که ننه را رازی کنه دوتا دفتر سیمی صد برگ براش بخره،وقتی رفتیم کتابفروشی ازهمان لحظه اول که چشمم به مدادتراش آهنی دو قلو خارجی افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شدم ,اولین بار بود که عاشق شده بودم هر چی به مادر التماس کردم نشد ،ولی مثل همیشه که فقط قول می داد ،اون بارهم قول داد: "سال دیگه این موقع داداش نادرسربازیش تمام شده وقتی او بیاد میره سرکار همه چیز براتون می خرم". چند دفعه خواستم بزارمش توی جیبم ولی ترسیدم، فقط جسمم توی کتابفروشی بود اما تمام فکر و ذکرم پیش مدادتراش خارجی بود، که یک دفعه فریبرز زنبیل ننه را نشانم داد دفتر سیمی هم توش بود. آن شب کلی توی رویایم پولهام رو جمع کردم وآن مداد تراش آهنی روخریدم ،حتی خودم رو دخترکریمی کتابفروشی فرض کردم وچند تا ازآن مداد تراشها رو برداشتم وبه دوستام دادم . تا اینکه فردای آن روز لعنتی زنگ دوم نمی دانم چطور شد که چشمم به کیف مهندسی بازشده جلوی سیمین افتاد باز عشق مدادتراش دوقلوی خارجی گل کرد فقط می دانستم آن باید مال من بشه،عشق داشتن آن مداد تراش ازذهنم پاک نمی شد، زنگ سوم مثل برق برش داشتم وگذاشتمش توی کیف دورنگم که ننه برام دوخته بود. چیزی طول نکشید که یک کلیکسیون مداد تراش داشتم تا مداد تراش می دیدم دیگه برام فرق نداشت که ایرانی یا خارجی باید برش می داشتم کلکسیونم رو گذاشته بودم توی کتابخانه ام، یعنی یک جعبه چوبی جا میوه ای که وسیله مدرسم را توش نگه می داشتم. تا اینکه آن شب یکی یک دانه از آن مداد تراشها را به برادرهام دادم وآن مداد تراش خارجی را که تبدیل به عشقم شده بود گذاشتم توی کیف خودم.
البته این روزها دانشمندهای خارجی ثابت کرده اند که دزدی هم مثل سیگار کشیدن و چپ دست بودن ژنیتک است ولی من باور ندارم،شما آزادید هر طور دوست دارید فکر کنید،چون من فقط عاشق آن مدادتراش خارجی شده بودم.
آن شب کلی توی رویاهام فردا را تصور میکردم و مداد تراشم را به دیگران نشان میدادم ومدادهای آنها را خودم برایشان می تراشیدم .آن روز زودتر ازهمیشه بیدار شدم. ننه هرچی کرد که فریبرز بره حلیم بخره پا نشد ،من رفتم، همین که رفتم تو حلیمی عمو جواد رو دیدم ،عمو صبر کرد تا من هم حلیم خریدم، پرسید چرا فریبرز نیامد؟ "خواب بود!" بعد ظرف حلیم را از من گرفت و با هم راه افتادیم. کناردره که رسیدیم پنجاه تومان پیداکردم .عمو کلی تشویقم کرد ،که تو بچه خوبی هستی و حواست را به همه چیز میدی دیگه از خوشحالی داشتم بال درمی آوردم ،از درکه وارد شدم فریاد زدم که پیدا کردم پیدا کردم ننه که پنجاه تومان را توی دستم دید مات ومبهوت مانده بود من هم اینقدر ذوق زده شده بودم که حرف زدن یادم رفته بود .ننه هی پشت سرهم می گفت این روزیِ نادر که لاایقل این روزها که می آید یک پولی توی دستم باشه. فریبرزهمینطورکه مشغول کیفش بود گفت:
"آره پول ریدن تو دره که تو پیدا کنی یک ماه من می رم یک ریال پیدا نکردم یک روز تو رفتی پنجاه تومان پیدا کردی حتماّ این هم مثل مدادتراشهاتِ که میگی پیداشون کردم".رومو کردم به فریبرز که:
" تو کوری که هیچی پیدا نمی کنی ،من و عمو جواد با هم بودیم،عمو هم دید". فریبرز گفت : "من از این به بعد دیگه نمی روم حلیمی" .
"نرو خودم می رم".
ننه پول رو از من گرفت و نحیبی به ما زد. روزیِ نادربوده، آن روزی که دادا نادرآمده بود مرخصی، ننه برای نهارآبگوشت چرب وچیلی گذاشت. دادا نادرمغزاستخوان را درآورد لقمه کرد و به من داد.
ازآن روز به بعد دیگه من شدم مامور خریدِ نان وحلیم برای خانه، چیزی طول نکشید که برای خانواده عمو، دایی، خواهروبعضی اوقات هم عمه حلیم ونان می خریدم یعنی چند دفعه می رفتم ومی آمد .آنها هم یک بار یک ریال اضافه به من نمی دادند من هم از پول حلیم هرکدامیشان یک ریال یا دو ریال برمی داشتم ولی هرگز از پولی که باید برای خودمان می خریدم برنمی داشتم ،بعضی اوقات که ظرف حلیم را از دستم می گرفتن دوتا ناسزا نثار پسرهاشون می کردن ،که: این بچه ست شما هم بچه ولی از همه شما زرنگتره. من هم که خودم جلو جلو دستمزدم را برمیداشتم به همین تشویقها راضی بودم.
دیگه اینکه دردانایی و زرنگی زبان زدِ همه بودم ولی هیچ کسی از خودش نمی پرسید که چرا توی باران وسرما هر روز حاضرم برای آنها این کار را انجام بدم؟ بجزعمو موسی حلیم فروشی که این را خوب می دانست و همیشه می گفت:"تو بزرگ بشی چی ازآب در میا ی."
این را هم بگم چون مجبور بودم با ظرف حلیم از درۀ رد بشم و از سنگی به سنگی دیگه بپرم وممکن بود دستمزدم را گم کنم و یا اینکه یک باربزرگترها پول را توی دستم ببینند همیشه قبل از اینکه ظرف را بردارم پول را زیر زبانم قایم می کردم البته یک بار دو ریالی پرید توی گلوم عمو موسی به دادم رسید وگرنه خفه شده بودم.
در نتیجه هرروز که مدرسه می رفتم یک پولی توی دستم بود ،که برای خودم، فرخ برادرم و ژاله دختر خالم که پدرش خاله بدبختم را به دلیل مشکوک بودن به اینکه خالم ازشوهرِخانم ناظم حامله شده موقعی که پنج ماهه بود از بالا پشت بوم پرت کرد پایین. البته بدها فهمیدم که پدرژاله کلاًعقیم بوده.!
اه بازهم از اصل مطلب پرت شدم. خلاصه ژاله که خانه عمویش زندگی میکرد دیگه با من خیلی جون جونی شده بود، می دانست باید چیزهایی را که من خریدم دست فرخ بده، به بچه ها هم گفته بودم مادرم هر روز به من پول میده چند بارهم برای آنها شیرینی خریدم.
تا اینکه یک روزهمین خانم ناظم (عمه سیمین صاحب مدادتراش دو قلو) آمد توی کلاس وکاغذهای کمک مالی را به تعدادی از بچه ها داد، وقتی به من رسید گفت: شما که وضع پولیتون خوبه. چهار تا کارت کمک مالی داد دستم من هم جلوی بچه ها با افتخار آنها را گرفتم .
وقتی آمدم خانه دیدم بابام که چند روزی بود رادیو گوش می داد بازپای رادیو نشسته وننه همینطورکه های های گریه می کرد به حسن البک فحش و نفرین می داد.وقتی من فیشهای کمک مالی را نشان آنها دادم بابام سر فحش را کشید به مدرسه که: " یک مشت دزد نشستن آن بالا فردا این کاغذها را ببر مدرسه و بگو ما پول نداریم". بعد ننه هم پا شد دو پیازی رو که برای نهار درست کرده بود کشید.
درضمن همین خانم ناظم بود که اون روز توی مهمانی جلو همه مهمانها گفت:"راستی پدرت هنوز همان چرخ دستی رو داره؟ هر چند همیشه کلی مگس دورش بود ولی باقالای خوشمزه یی می فروخت. از شوهر خا له پریت چه خبر؟ شنیدم دیگه هیچ وقت ازدواج نکرد؟ ازآن دخترش چه خبر؟ پدرش قبول کرد که بچه از خودش بود؟"
شوهر خانم ناظم، مردیکه عوضی، حال برام حاج آقا شده آن موقعها از خرِنرهم نمی گذشت البته او کلی پرس ژاله دخترخالم را کرد. چون خودش می دانست که اواز تخم وترکه خودش است،بعد یواشکی بهم گفت:"من از همان لحظه اول که شما را دیدم شوک شدم که چطور ممکن است یک نفراین ور دنیا اینقدر شبیه پری باشه".
اًه بازهم زدم به صحرای کربلا! فکرمی کنم اصلاً اشتباه کردم باید ا ز اینجا شروع می کردم...:
ما که وارد مهمانی شدیم دیدم همه جور جک وجانوری آنجا تشریف دارن . آن وقتها هم که من خودم رو نخود هرآشی می کردم این افتخار رو داشتم که همه روبشناسم ،بجز چند نفری که تازه وارد بودند، یکی ازآنها آقای دکترصاحب دل بود، پسرهمین خانم ناظم که بعضیها تعریف دانش، شعور و زرنگیش رو می کنند. اوتا قبل ازاینکه خودش رو ببنده مدافع صد آتیشه وحزب اللهی بود. از وقتی هم که مثلا استاد شده هم از توبره میخوره هم از آخور،هم دردانشگاه مشهد تدریس می کند هم در اینجا. ازطرفی هم که دید بازارِفرهنگ بازی، درویش بازی ومرز پرگوهرگرمِ طرفدارآنها شده .البته من آن موقع نمی دانستم که او پسر خانم ناظمه وگرنه ابداً جواب چرت وپرتهاش رونمی دادم بعد ازاینکه جواب چرندیاتش را دادم، به زنش سیمین (صاحب همان مداد تراش دوقلو) برخورد،او بود که مرا شناخت وباعث شد خانم ناظم، که حالا برام سوفی شده، درحالی که باقا لا می خورد با صدای بلند ونیشخند بهم گفت :"حتماً َ این باقالا را شما درست کردی." طولی نکشید که خانواده گی انتقام حاضرجوابی به آقای دکتر را از من گرفتن . نه،نه بگذارید اول بگم همین پدرومادرش چطوری باعث قتل خاله پری شدن .
اه،باز هم قاتی کردم ،بهتر یک آرام بخش یا به قول آن تورج احمق یک قرص بی غیرتی بخورم،شاید بهتر بتوانم بنویسم .
خلاصه ، یکی دو روز که خانم معلم پولهای کمک مالی را جمع می کرد من که روم نمی شد بگم نداریم . میگفتم : یادم رفته. تا اینکه آن روز دو تومان کمک مالی را که سیمین آورده بود توی کیفش دیدم چشم از کیفش برنداشتم و توی یک فرصت مناسب دو تومان را برداشتم و گذاشتم توی جورابم.
همان زنگ نمی دانم دوم بود یا سوم خانم معلم شروع کرد به جمع کردن پولها که یک هوسیمین متوجه شد پولش نیست. خانم معلم کمکش کرد کیفش را زیرو رو کردند بعد سیمین را فرستاد دنبال خانم ناظم و خودش هم شروع کرد جمع کردن پولها وقتی به من رسید داد زد که بازمی خوای بگی یادم رفته؟ گفتم:نه خانم ، مامانم گفته حتماّ فردا بهم پول می ده.
تاهمین خانم ناظم وارد کلاس شد و با خانم معلم یک پچ پچی کرد وگفت : همه کیفهاتون رو خالی کنید روی میز ودستهاتون را بگذارید روی میز. بعد سیمین رو( که حالا زن آقای دکترشده) فرستاد دفترکه آن خط کش آهنی بزرگه را بیاره. خانم ناظم گشتی توی کلاس زد و گفت :هر کسی پول را اشتباهی برده خودش بیاره بزاره روی میز.تا سیمین آمد خانم ناظم خط کش رو گرفت و شروع کرد با آن بازی کردن.(حالاهم که یادم می افته نمی توانم جلوی ادرارم رو بگیرم وتوی این فاصله کوتاه که شروع کردم به نوشتن چند دفعه رفتم توالت.)
او ایستاد جلوی کلاس وگفت: "پس اینطو،پس اینطور" یک دفعه شش نفراز بچه ها را نام برد و گفت: جلوی تخته سیاه به صف بایستید. اسمم رو که گفت قلبم می خواست از سینم بزنه بیرون به شدت بید می لرزیدم. ازما شش نفردوتامون بی پدر بودند، دوتامون از ده آمده بودن و خانه عموشون زندگی می کردن و ژاله دخترخاله پری که باباش تازه از زندان آزاد شده بود. من که ته نیمکت نشسته بودم برای یک لحظه رفتم زیر میز که مثلا از زیر پای بچه ها بیام بیرون وشاید فرصتی پیدا کنم که پول رو در بیاورم وبیندازم، ولی خانم ناظم گوشم رو گرفت وبه آن دونفرگفت بیان بیرون بعد تا سر حد امکان گوشم رو پیچاند وهولم داد طرف تخته سیاه.( حتی حالا هم که بعد از تقریبا سی و شش سال یادم میاد ضربان قلبم آن قدربه شدت می زنه که هر کس کنارم باشد می تونه صداش و بشنود.) خانم معلم گفت کفشهاتون رو در بیاورید بعد خانم ناظم که حامله بود با آن شکمش زانو زد زمین واولین نفری رو که جورابهاش رو از پاش در آورد من بودم ، گوشهام کیپ کیپ شده بودن ،کلاس دور سرم می چرخید،خانم ناظم شروع کرد به زدنم خانم معلم دلش برای خانم ناظم سوخت و آمد خط کش رو ازش گرفت وخودش شروع کرد به زدن، من همیشه فکرمی کردم خانم معلم دوستم داره وبارها براش از بنگلها گل نرگس دزدیده بودم.
با لکنت دهن بازکردم :"خانم معلم گوه خوردم." خانم معلم شروع کرد با لبه خط کش زدن و فحش دادن. نمی دانم چطور شد که توی کلاس شاشیدم به خودم ، بعد خانم معلم دلش سوخت گفت:" فکر کنم آدم شده." خانم ناظم دستش رو گذاشت توی سرم وبافشارمن ونشوند توی شاشم وگفت: "تا یاد بگیری و دیگه از این گوه خوریها نکنی." بعد با گوشه خط کش بلندم کرد و با خودش برد توی دفترمدرسه. بابای مدرسه رو صدا زد ومن رو گذاشتن توی آن سطل آشغال بزرگه.
زنگ تفریح که شد همه معلمها آمدن توی دفتر خانم شریعتی با التماس خانم ناظم و خانم مدیر رو راضی کرد و من رو از سطل آشغال بیرون آورد . من دچار سکسکه شدید شده بودم و نفسم به سختی بالا می آمد خانم شریعتی وخانم اسدی به زور وبا نهایت محبت آب قند به خوردم دادند. خانم شریعتی خودش صورتم رو شست،من فکرکردم داستان تمام شده، کمی آرام گرفتم. زنگ رو زدن بچه ها رو به صف کردن ،خانم مدیر برای بچه ها صحبت کرد و خانم عالیپور آمد منو از دفتر برد سر صف. اول سیمین رو تشویق کردند که تونسته بود تبهکاری مثل من رو بشناسونه. بعد منو هو کردند که سر مشقی برای آن بچه هایی بشم که از این کارها می کنند. البته من دیگه نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم و همواره با هق هق می گفتم:" نمی دونم نمی دونم."
خانم شریعتی خودش مرا آورد جلوی درِکلاس، تا داشت با خانم معلم صحبت می کرد،وارد کلاس شدم وخواستم بشینم سرجایم بغل دستیام نگذاشتن. گفتن: "بو میدی وخیسی."
خانم معلم آمد گفت: "هی شاشوی حمال بروبایست پیش سطل آشغال." خواستم تکیه بدم به دیوارولی خانم معلم اجازه ندادوگفت:"نه سریک پا بایست."
وقتیکه دید نمی تونم سریک پا بایستم اجازه داد فقط سرپا به ایستم. کیفمو بغل دستیم آورد وگذاشت پیش پام. زنگ آخر فرخ خودش رو رساند به من وکیفم رو گرفت .من هم با دو دستم صورتم رو پوشانده بودم. آنها منو مثل هیولای دو سربه همدیگر نشان می دادند. (دقیقا مثل توی مهمانی، زیباترین چشمها با زشت ترین نگاها. آن نگاهها را می بخشم ولی هرگز فراموش نمی کنم.البته در آن لحظه فکر کتک خوردن وتنبیه مجدد برایم مهمتراز نگاه آنها بود.)
تمام میسیر رو فکر می کردم که ننه چکارم می کنه؟! نزدیک خانه که رسیدم متوجه شلوغی در خانه شدم ،اول فکر کردم به خاطره جنایتِ منه که این همه آدم آنجا جمع شده. بعد دیدم عموم دم در نشسته و داره های های گریه می کنه. همسایه ها جمع بودند،صدای جیغ عمه رو میشنیدم خوشحال شدم که بخاطر کار من نباید باشه. با دو رفتم تو دیدم عمه داره به ننه کمک می کنه که موهای زیبایش روبا چاقو ببره .صورت ننه غرق خون بود وبا دیدن ما زجه زدنش صد چندان شد:"نادر دادش، نادر، جنگ، حسن البکر، شاه، کشتن، بدبختی، عزیزم،عزیزم نادروکشتن. ایران، نادر، جنگ, مرز, جنگ, مرز، ایران....."
امید و آرزوی ما که یک ماه دیگه سربازیش تمام بود جانش رو در راه میهنِ پرافتخار و مرزهای پرو گوهرش( ایران) فداکرد (۱) و من خوشحال از اینکه همه سرگرم عزاداری بودن و جنایت من تا مدتها مسکوت ماند.
اما! اما!اما... من یک بار دیگه توی آن مهمانی کشته شدم ،پخش زمین شدم، مثل اینکه آنها با پوتک توی ملاجم می زدن. آقای دکترِمثلا روانشناس حکم سنگساربا چشم وزبان رو صادر فرمودن. البته تنها کسی که ما را بدرقه کرد شوهر خانم ناظم بود.
نمی توانم بنویسم ضربان قلبم وحشتناکه نفسم به سختی بالا میاد.هما جان ،میخواهم بنویسم ولی نمی تونم، قبول دارم من زنم ،قدرت باروری و ترمیم دارم .هر طور شده باید ماسکهای دروغین و آبروداری ,مرگ خاله پری و مرز پر گوهر را...... ولی حال نه بعداً،... نمی توانم ،می دونم ولی حالا نه بعداً،... نمی توانم ،می دانم باید بتوانم، قول می دهم، من باید بتوانم. هما جان ضربان قلبم، 
قلبم بعداً....حتماَ......آبرو داری یعنی دروغ.....بعداَ....کلیکسیون....حتماَ.....زندگی آبرومندانه.
 جنگ) چند روزی که درسال ۱۳۴۹ بین محمدرضا شاه و حسن البکر بر سر ژاندارمی منطقه خلیج فارس صورت گرفت).