آتشی که آب میپاشند بر آن میکند فریاد، من همان فریادم ، فریاد

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

زندگی آبرومندانه

یکی دوهفته میشد ازتلفن تلفن بازی یک مهمانی بخصوص می گذشت،کلی مغازه ها رو زیرورو کردم تا تونستم یک بلوزدرست وحسابی توی حراجی ها بخرم که با شلوارمشکی ام جور بشه،هم آبرومندانه هم شیک،از این دعوت آن چنان به خودم غره بودم که توی پوست نمی گنجیدم. یکشنبه صبح زود بیدار شدم، اول دستی به سرو روی خونه کشیدم بعد هم دستی به سروصورت وموهام البته رنگ موهام آن طورکه می خواستم نشد ولی ای، شیک بود. به کمک تورج تونستم در کلکسیون ساعت هام ساعتی رو انتخاب کنم که با لباسم جور باشه صفحه اش بنفش ودقیقا مثل رنگ گل های بلوزم وعقربه اش هم به رنگ ساقه گلها ، بندش هم با شلوارم جوربود، یک ساعت سوئیسی درست حسابی در ضمن آبرومندانه
وارد که شدم دیدم اکثرافرادی که آن جاهستند می شناسمشان،همین بچه های همیشگی،نه،اشتباه کردم، دلیل اصلی نوشتنم اینه که می خوام سعی کنم خود خودم باشم، نه ،اصلا می خوام حقیقت رو بگم دیگه نمی خوام دروغ بگم الان مدتیه که این زندگی خانوادگی باعث شده بزنم به سیم آخر و برینم به هرچه آبرو و آبرو داریه ،اه، اه بازهم دروغ گفتم ناراحت نشید واقعیتش نمی دونم از کجا شروع کنم، نه این که فکر کنید می خوام قصه بنویسم ،نمی دونم با چه زبانی باید حقیقت رو گفت که جای حرفی نباشه الان مدتیه با خودم جنگ ودعوا دارم شاید بیشتر از بیست وهشت دفعه این جریان رو به شکلهای مختلف نوشتم وپاره کردم ولی نشد، البته یکی روکه پارسال نوشتم قشنگ بود، درست مثل قصه، این طور نوشته بودم]:نم نم بارون شروع شده بود و ما همچنان مشغول بازی...[. ولی از ترس آبروی خانواده گی از نوشتنش خودداری کردم .حتی چند دفعه به این نتیجه رسیدم که بهتره حرفم رو با شعر بیان کنم وچند تا هم شعرگفتم، ولی من ازشعرحالم به هم می خوره، نه فکر کنید از شعرهایی مثل آی آد مها یا زمستان، از شعرهایی که یکی باید برام تفسیرشون کنه حالت تهوع بهم دست میده، مشکل اصلیم اینه که بلد نیستم سوم شخص بنویسم ودرضمن فکرمی کنم هر طور شده ... ، اصلا م ینویسم گور پدرهر چه آبرو و آبروداریه، اگر آبرو یعنی دروغ بگذارمن بی آبرو باشم. آن ها که دیگه برای من آبرو و حیثیت نگذاشتن هر جا رسیدن گفتن.
دکترم می گه تو حیقیقت روبنویس مردم عقل و شعور دارن،مد تها می ترسیدم بنویسم ، شبها فکر وخیال نمی گذاشت بخوابم، آن وقت ها حتی به سختی حاضرمی شدم از خونه بیرون بزنم، منی که آن همه پرشور بودم چند سالی توی هیچ جمعی شرکت نکردم، تورج با آن همه ادعایی که داشت بعد از بیست وهشت سال زندگی مشترک یادش افتاد، که من شهرستانی هستم و چیزی حالیم نمی شه، یک هو فیلش یاد هندوستان کرد، اوهر جا رسید مطرح کرد، من مشکلات روحی و روانی دارم و هر چه پول در می آره من می دزدم و برای خونه واده ام درایران می فرستم، باور کنید من خوشحالم که لااقل وصله زنیکه هر جایی رو به هم نزد. البته او همیشه... ، اه بازم از اصل مطلب پرت شدم. از زمانی که خانم دکتر من رو با هما که ازدوستان نزدیکش بود، آشنا کرد، کم کم وضع روحیم تغییر کرد از طریق هما با گروه های زنان آشنا وتوی کلاس های داستان نویسی زنان شرکت کردم، اوایل فقط در جمع زنان می خوندم، هما که دوتا کتاب در رابطه با زنان نوشته، خیلی سعی کرد یادم بده که بتونم سوم شخص بنویسم اما نشد،الان مدتیه که دوز قرص هام روپایین آورده ،روحیه ام کلی تغییر کرده، آن روز که زن ها بازارچه گذاشته بودند، من همه کلکسیون هام رو که این جا جمع کرده بودم به نفع گروه های زنان در بازارچه فروختم. با شروع نوشتن ، قید آبروداری رو زدم از کلیکسیون هام و حتی کلمه کلیکسیون هم متنفر شدم. هما وخانم دکتر می گن خوشحالند چون دیگه آن شراره قبلی نیستم که همیشه فکر آبرو بود،حالا خوندن ونوشتن رو وظیفه خودم م یدونم. این جریان رو شاید بیش از صد دفعه در ذهن و چندین بار روی کاغذ نوشتم،آره باید بنویسم باید قید خیلی چیزها رو بزنم. امروزاز صبح زود که بیدار شدم وسوسه نوشتن در من چند برابر شده، هر چند نمی دونم اما می نویسم، من باید همه جریان رو بنویسم تا دیگه .... من باید بتونم بنویسم ،آبرو،آبرو،آری من مینویسم که همه کلیکسیونهام روچطورجمع کرده بودم...آبروداری مینویسم ,آری می نویسم ,من فقط به خاطر حفظ شرایط کاریم تن به خیلی ... میترسم ،میترسم ،آبرو یعنی دروغگویی وچند شخصیتی بودن می نویسم ....آبرو داری.!
نم نم بارون شروع شده بود وما همچنان مشغول بازی،بارون خطها روشست و بازی تموم شد . معصومه درجهت عکس خونه به راه افتاد،صداش زدم، کجا میری؟میرم نون شیرینی بخرم،چند لحظه مکث کردم، طعم شیرینی رو توی دهنم حس کردم خوشمزه بود،پس بهتره من هم شیرینی زبون بخورم. بارش بارون باعث شده بود بوی خاک فضا رو پر کنه وبا عطر شیرین توی مشامم وسوسه خوردن رو دوچندان کنه،با دو به طرف معصومه رفتم ودستشو در دستم فشردم وبا زور در نهایت آرامش پول رو ازدستش در آوردم،او که شش سال بیشتر نداشت این تجاوز را راحت پذیرفت و گفت: به من هم شیرینی میدی؟
دستشو رها وبا سکوتی دوپهلو نگاهش کردم ،داشتم فکر می کردم دو ریال فقط دوتا نون شیرینی میشه ،پس بهتر،اوه معصوم چرا پول رو گم کردی؟ بگردیم شاید پیداش کنیم ، آخه تو چقدرخری من هم میخواستم با تو شیرینی بخورم ،او که تجاوز اول رو پذیرفت، دومی روهم در نهایت سادگی پذیرفت،چند لحظه ای زیر بارون که شدیدتر شده بود دنبال دو ریال گشتیم ،خاک بر سرت پول رو گم کردی برو گم شو من می خوام برم خونه ،با هم برگشتیم طرف خونه، سر کوچه میون بر زدم و برگشتم دو تا نون شیرینی زبون خریدم، یکشو خوردم ودومی رو برای فرخ برادرم که پاش فلج اطفال داشت آوردم ،مادر که تازه ازحمام بیرون آمده بود،همینطور که داشت موهای زیبا ومجعدش رو می بافت با پدرهم طبق معمول سر پول جر وبحث می کرد. مادرمی گفت: هر چهار تاشون کفش ندارن ،همینطور که روپوش سا ل گذشته رو تنم می کرد پرسید از کجا پول آوردی، فلفور گفتم: دو ریال پیدا کردم فرخ با ولع دریک چشم به هم زدن شیرین رو بلعید. روپوش سال گذشته تازه اندازه ام شده بود،اما کفشها هم تنگ بودن هم زوارشون دررفته بود ،همان روزمادر چهارتامون رو با خودش برد بازارتا کم و کسری وسایلمون را تکمیل کنه. فریبرزکه کلاس هفتم بود از همون توی خانه شروع کرد به التماس کردن که ننه را رازی کنه دوتا دفتر سیمی صد برگ براش بخره،وقتی رفتیم کتابفروشی ازهمان لحظه اول که چشمم به مدادتراش آهنی دو قلو خارجی افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شدم ,اولین بار بود که عاشق شده بودم هر چی به مادر التماس کردم نشد ،ولی مثل همیشه که فقط قول می داد ،اون بارهم قول داد: "سال دیگه این موقع داداش نادرسربازیش تمام شده وقتی او بیاد میره سرکار همه چیز براتون می خرم". چند دفعه خواستم بزارمش توی جیبم ولی ترسیدم، فقط جسمم توی کتابفروشی بود اما تمام فکر و ذکرم پیش مدادتراش خارجی بود، که یک دفعه فریبرز زنبیل ننه را نشانم داد دفتر سیمی هم توش بود. آن شب کلی توی رویایم پولهام رو جمع کردم وآن مداد تراش آهنی روخریدم ،حتی خودم رو دخترکریمی کتابفروشی فرض کردم وچند تا ازآن مداد تراشها رو برداشتم وبه دوستام دادم . تا اینکه فردای آن روز لعنتی زنگ دوم نمی دانم چطور شد که چشمم به کیف مهندسی بازشده جلوی سیمین افتاد باز عشق مدادتراش دوقلوی خارجی گل کرد فقط می دانستم آن باید مال من بشه،عشق داشتن آن مداد تراش ازذهنم پاک نمی شد، زنگ سوم مثل برق برش داشتم وگذاشتمش توی کیف دورنگم که ننه برام دوخته بود. چیزی طول نکشید که یک کلیکسیون مداد تراش داشتم تا مداد تراش می دیدم دیگه برام فرق نداشت که ایرانی یا خارجی باید برش می داشتم کلکسیونم رو گذاشته بودم توی کتابخانه ام، یعنی یک جعبه چوبی جا میوه ای که وسیله مدرسم را توش نگه می داشتم. تا اینکه آن شب یکی یک دانه از آن مداد تراشها را به برادرهام دادم وآن مداد تراش خارجی را که تبدیل به عشقم شده بود گذاشتم توی کیف خودم.
البته این روزها دانشمندهای خارجی ثابت کرده اند که دزدی هم مثل سیگار کشیدن و چپ دست بودن ژنیتک است ولی من باور ندارم،شما آزادید هر طور دوست دارید فکر کنید،چون من فقط عاشق آن مدادتراش خارجی شده بودم.
آن شب کلی توی رویاهام فردا را تصور میکردم و مداد تراشم را به دیگران نشان میدادم ومدادهای آنها را خودم برایشان می تراشیدم .آن روز زودتر ازهمیشه بیدار شدم. ننه هرچی کرد که فریبرز بره حلیم بخره پا نشد ،من رفتم، همین که رفتم تو حلیمی عمو جواد رو دیدم ،عمو صبر کرد تا من هم حلیم خریدم، پرسید چرا فریبرز نیامد؟ "خواب بود!" بعد ظرف حلیم را از من گرفت و با هم راه افتادیم. کناردره که رسیدیم پنجاه تومان پیداکردم .عمو کلی تشویقم کرد ،که تو بچه خوبی هستی و حواست را به همه چیز میدی دیگه از خوشحالی داشتم بال درمی آوردم ،از درکه وارد شدم فریاد زدم که پیدا کردم پیدا کردم ننه که پنجاه تومان را توی دستم دید مات ومبهوت مانده بود من هم اینقدر ذوق زده شده بودم که حرف زدن یادم رفته بود .ننه هی پشت سرهم می گفت این روزیِ نادر که لاایقل این روزها که می آید یک پولی توی دستم باشه. فریبرزهمینطورکه مشغول کیفش بود گفت:
"آره پول ریدن تو دره که تو پیدا کنی یک ماه من می رم یک ریال پیدا نکردم یک روز تو رفتی پنجاه تومان پیدا کردی حتماّ این هم مثل مدادتراشهاتِ که میگی پیداشون کردم".رومو کردم به فریبرز که:
" تو کوری که هیچی پیدا نمی کنی ،من و عمو جواد با هم بودیم،عمو هم دید". فریبرز گفت : "من از این به بعد دیگه نمی روم حلیمی" .
"نرو خودم می رم".
ننه پول رو از من گرفت و نحیبی به ما زد. روزیِ نادربوده، آن روزی که دادا نادرآمده بود مرخصی، ننه برای نهارآبگوشت چرب وچیلی گذاشت. دادا نادرمغزاستخوان را درآورد لقمه کرد و به من داد.
ازآن روز به بعد دیگه من شدم مامور خریدِ نان وحلیم برای خانه، چیزی طول نکشید که برای خانواده عمو، دایی، خواهروبعضی اوقات هم عمه حلیم ونان می خریدم یعنی چند دفعه می رفتم ومی آمد .آنها هم یک بار یک ریال اضافه به من نمی دادند من هم از پول حلیم هرکدامیشان یک ریال یا دو ریال برمی داشتم ولی هرگز از پولی که باید برای خودمان می خریدم برنمی داشتم ،بعضی اوقات که ظرف حلیم را از دستم می گرفتن دوتا ناسزا نثار پسرهاشون می کردن ،که: این بچه ست شما هم بچه ولی از همه شما زرنگتره. من هم که خودم جلو جلو دستمزدم را برمیداشتم به همین تشویقها راضی بودم.
دیگه اینکه دردانایی و زرنگی زبان زدِ همه بودم ولی هیچ کسی از خودش نمی پرسید که چرا توی باران وسرما هر روز حاضرم برای آنها این کار را انجام بدم؟ بجزعمو موسی حلیم فروشی که این را خوب می دانست و همیشه می گفت:"تو بزرگ بشی چی ازآب در میا ی."
این را هم بگم چون مجبور بودم با ظرف حلیم از درۀ رد بشم و از سنگی به سنگی دیگه بپرم وممکن بود دستمزدم را گم کنم و یا اینکه یک باربزرگترها پول را توی دستم ببینند همیشه قبل از اینکه ظرف را بردارم پول را زیر زبانم قایم می کردم البته یک بار دو ریالی پرید توی گلوم عمو موسی به دادم رسید وگرنه خفه شده بودم.
در نتیجه هرروز که مدرسه می رفتم یک پولی توی دستم بود ،که برای خودم، فرخ برادرم و ژاله دختر خالم که پدرش خاله بدبختم را به دلیل مشکوک بودن به اینکه خالم ازشوهرِخانم ناظم حامله شده موقعی که پنج ماهه بود از بالا پشت بوم پرت کرد پایین. البته بدها فهمیدم که پدرژاله کلاًعقیم بوده.!
اه بازهم از اصل مطلب پرت شدم. خلاصه ژاله که خانه عمویش زندگی میکرد دیگه با من خیلی جون جونی شده بود، می دانست باید چیزهایی را که من خریدم دست فرخ بده، به بچه ها هم گفته بودم مادرم هر روز به من پول میده چند بارهم برای آنها شیرینی خریدم.
تا اینکه یک روزهمین خانم ناظم (عمه سیمین صاحب مدادتراش دو قلو) آمد توی کلاس وکاغذهای کمک مالی را به تعدادی از بچه ها داد، وقتی به من رسید گفت: شما که وضع پولیتون خوبه. چهار تا کارت کمک مالی داد دستم من هم جلوی بچه ها با افتخار آنها را گرفتم .
وقتی آمدم خانه دیدم بابام که چند روزی بود رادیو گوش می داد بازپای رادیو نشسته وننه همینطورکه های های گریه می کرد به حسن البک فحش و نفرین می داد.وقتی من فیشهای کمک مالی را نشان آنها دادم بابام سر فحش را کشید به مدرسه که: " یک مشت دزد نشستن آن بالا فردا این کاغذها را ببر مدرسه و بگو ما پول نداریم". بعد ننه هم پا شد دو پیازی رو که برای نهار درست کرده بود کشید.
درضمن همین خانم ناظم بود که اون روز توی مهمانی جلو همه مهمانها گفت:"راستی پدرت هنوز همان چرخ دستی رو داره؟ هر چند همیشه کلی مگس دورش بود ولی باقالای خوشمزه یی می فروخت. از شوهر خا له پریت چه خبر؟ شنیدم دیگه هیچ وقت ازدواج نکرد؟ ازآن دخترش چه خبر؟ پدرش قبول کرد که بچه از خودش بود؟"
شوهر خانم ناظم، مردیکه عوضی، حال برام حاج آقا شده آن موقعها از خرِنرهم نمی گذشت البته او کلی پرس ژاله دخترخالم را کرد. چون خودش می دانست که اواز تخم وترکه خودش است،بعد یواشکی بهم گفت:"من از همان لحظه اول که شما را دیدم شوک شدم که چطور ممکن است یک نفراین ور دنیا اینقدر شبیه پری باشه".
اًه بازهم زدم به صحرای کربلا! فکرمی کنم اصلاً اشتباه کردم باید ا ز اینجا شروع می کردم...:
ما که وارد مهمانی شدیم دیدم همه جور جک وجانوری آنجا تشریف دارن . آن وقتها هم که من خودم رو نخود هرآشی می کردم این افتخار رو داشتم که همه روبشناسم ،بجز چند نفری که تازه وارد بودند، یکی ازآنها آقای دکترصاحب دل بود، پسرهمین خانم ناظم که بعضیها تعریف دانش، شعور و زرنگیش رو می کنند. اوتا قبل ازاینکه خودش رو ببنده مدافع صد آتیشه وحزب اللهی بود. از وقتی هم که مثلا استاد شده هم از توبره میخوره هم از آخور،هم دردانشگاه مشهد تدریس می کند هم در اینجا. ازطرفی هم که دید بازارِفرهنگ بازی، درویش بازی ومرز پرگوهرگرمِ طرفدارآنها شده .البته من آن موقع نمی دانستم که او پسر خانم ناظمه وگرنه ابداً جواب چرت وپرتهاش رونمی دادم بعد ازاینکه جواب چرندیاتش را دادم، به زنش سیمین (صاحب همان مداد تراش دوقلو) برخورد،او بود که مرا شناخت وباعث شد خانم ناظم، که حالا برام سوفی شده، درحالی که باقا لا می خورد با صدای بلند ونیشخند بهم گفت :"حتماً َ این باقالا را شما درست کردی." طولی نکشید که خانواده گی انتقام حاضرجوابی به آقای دکتر را از من گرفتن . نه،نه بگذارید اول بگم همین پدرومادرش چطوری باعث قتل خاله پری شدن .
اه،باز هم قاتی کردم ،بهتر یک آرام بخش یا به قول آن تورج احمق یک قرص بی غیرتی بخورم،شاید بهتر بتوانم بنویسم .
خلاصه ، یکی دو روز که خانم معلم پولهای کمک مالی را جمع می کرد من که روم نمی شد بگم نداریم . میگفتم : یادم رفته. تا اینکه آن روز دو تومان کمک مالی را که سیمین آورده بود توی کیفش دیدم چشم از کیفش برنداشتم و توی یک فرصت مناسب دو تومان را برداشتم و گذاشتم توی جورابم.
همان زنگ نمی دانم دوم بود یا سوم خانم معلم شروع کرد به جمع کردن پولها که یک هوسیمین متوجه شد پولش نیست. خانم معلم کمکش کرد کیفش را زیرو رو کردند بعد سیمین را فرستاد دنبال خانم ناظم و خودش هم شروع کرد جمع کردن پولها وقتی به من رسید داد زد که بازمی خوای بگی یادم رفته؟ گفتم:نه خانم ، مامانم گفته حتماّ فردا بهم پول می ده.
تاهمین خانم ناظم وارد کلاس شد و با خانم معلم یک پچ پچی کرد وگفت : همه کیفهاتون رو خالی کنید روی میز ودستهاتون را بگذارید روی میز. بعد سیمین رو( که حالا زن آقای دکترشده) فرستاد دفترکه آن خط کش آهنی بزرگه را بیاره. خانم ناظم گشتی توی کلاس زد و گفت :هر کسی پول را اشتباهی برده خودش بیاره بزاره روی میز.تا سیمین آمد خانم ناظم خط کش رو گرفت و شروع کرد با آن بازی کردن.(حالاهم که یادم می افته نمی توانم جلوی ادرارم رو بگیرم وتوی این فاصله کوتاه که شروع کردم به نوشتن چند دفعه رفتم توالت.)
او ایستاد جلوی کلاس وگفت: "پس اینطو،پس اینطور" یک دفعه شش نفراز بچه ها را نام برد و گفت: جلوی تخته سیاه به صف بایستید. اسمم رو که گفت قلبم می خواست از سینم بزنه بیرون به شدت بید می لرزیدم. ازما شش نفردوتامون بی پدر بودند، دوتامون از ده آمده بودن و خانه عموشون زندگی می کردن و ژاله دخترخاله پری که باباش تازه از زندان آزاد شده بود. من که ته نیمکت نشسته بودم برای یک لحظه رفتم زیر میز که مثلا از زیر پای بچه ها بیام بیرون وشاید فرصتی پیدا کنم که پول رو در بیاورم وبیندازم، ولی خانم ناظم گوشم رو گرفت وبه آن دونفرگفت بیان بیرون بعد تا سر حد امکان گوشم رو پیچاند وهولم داد طرف تخته سیاه.( حتی حالا هم که بعد از تقریبا سی و شش سال یادم میاد ضربان قلبم آن قدربه شدت می زنه که هر کس کنارم باشد می تونه صداش و بشنود.) خانم معلم گفت کفشهاتون رو در بیاورید بعد خانم ناظم که حامله بود با آن شکمش زانو زد زمین واولین نفری رو که جورابهاش رو از پاش در آورد من بودم ، گوشهام کیپ کیپ شده بودن ،کلاس دور سرم می چرخید،خانم ناظم شروع کرد به زدنم خانم معلم دلش برای خانم ناظم سوخت و آمد خط کش رو ازش گرفت وخودش شروع کرد به زدن، من همیشه فکرمی کردم خانم معلم دوستم داره وبارها براش از بنگلها گل نرگس دزدیده بودم.
با لکنت دهن بازکردم :"خانم معلم گوه خوردم." خانم معلم شروع کرد با لبه خط کش زدن و فحش دادن. نمی دانم چطور شد که توی کلاس شاشیدم به خودم ، بعد خانم معلم دلش سوخت گفت:" فکر کنم آدم شده." خانم ناظم دستش رو گذاشت توی سرم وبافشارمن ونشوند توی شاشم وگفت: "تا یاد بگیری و دیگه از این گوه خوریها نکنی." بعد با گوشه خط کش بلندم کرد و با خودش برد توی دفترمدرسه. بابای مدرسه رو صدا زد ومن رو گذاشتن توی آن سطل آشغال بزرگه.
زنگ تفریح که شد همه معلمها آمدن توی دفتر خانم شریعتی با التماس خانم ناظم و خانم مدیر رو راضی کرد و من رو از سطل آشغال بیرون آورد . من دچار سکسکه شدید شده بودم و نفسم به سختی بالا می آمد خانم شریعتی وخانم اسدی به زور وبا نهایت محبت آب قند به خوردم دادند. خانم شریعتی خودش صورتم رو شست،من فکرکردم داستان تمام شده، کمی آرام گرفتم. زنگ رو زدن بچه ها رو به صف کردن ،خانم مدیر برای بچه ها صحبت کرد و خانم عالیپور آمد منو از دفتر برد سر صف. اول سیمین رو تشویق کردند که تونسته بود تبهکاری مثل من رو بشناسونه. بعد منو هو کردند که سر مشقی برای آن بچه هایی بشم که از این کارها می کنند. البته من دیگه نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم و همواره با هق هق می گفتم:" نمی دونم نمی دونم."
خانم شریعتی خودش مرا آورد جلوی درِکلاس، تا داشت با خانم معلم صحبت می کرد،وارد کلاس شدم وخواستم بشینم سرجایم بغل دستیام نگذاشتن. گفتن: "بو میدی وخیسی."
خانم معلم آمد گفت: "هی شاشوی حمال بروبایست پیش سطل آشغال." خواستم تکیه بدم به دیوارولی خانم معلم اجازه ندادوگفت:"نه سریک پا بایست."
وقتیکه دید نمی تونم سریک پا بایستم اجازه داد فقط سرپا به ایستم. کیفمو بغل دستیم آورد وگذاشت پیش پام. زنگ آخر فرخ خودش رو رساند به من وکیفم رو گرفت .من هم با دو دستم صورتم رو پوشانده بودم. آنها منو مثل هیولای دو سربه همدیگر نشان می دادند. (دقیقا مثل توی مهمانی، زیباترین چشمها با زشت ترین نگاها. آن نگاهها را می بخشم ولی هرگز فراموش نمی کنم.البته در آن لحظه فکر کتک خوردن وتنبیه مجدد برایم مهمتراز نگاه آنها بود.)
تمام میسیر رو فکر می کردم که ننه چکارم می کنه؟! نزدیک خانه که رسیدم متوجه شلوغی در خانه شدم ،اول فکر کردم به خاطره جنایتِ منه که این همه آدم آنجا جمع شده. بعد دیدم عموم دم در نشسته و داره های های گریه می کنه. همسایه ها جمع بودند،صدای جیغ عمه رو میشنیدم خوشحال شدم که بخاطر کار من نباید باشه. با دو رفتم تو دیدم عمه داره به ننه کمک می کنه که موهای زیبایش روبا چاقو ببره .صورت ننه غرق خون بود وبا دیدن ما زجه زدنش صد چندان شد:"نادر دادش، نادر، جنگ، حسن البکر، شاه، کشتن، بدبختی، عزیزم،عزیزم نادروکشتن. ایران، نادر، جنگ, مرز, جنگ, مرز، ایران....."
امید و آرزوی ما که یک ماه دیگه سربازیش تمام بود جانش رو در راه میهنِ پرافتخار و مرزهای پرو گوهرش( ایران) فداکرد (۱) و من خوشحال از اینکه همه سرگرم عزاداری بودن و جنایت من تا مدتها مسکوت ماند.
اما! اما!اما... من یک بار دیگه توی آن مهمانی کشته شدم ،پخش زمین شدم، مثل اینکه آنها با پوتک توی ملاجم می زدن. آقای دکترِمثلا روانشناس حکم سنگساربا چشم وزبان رو صادر فرمودن. البته تنها کسی که ما را بدرقه کرد شوهر خانم ناظم بود.
نمی توانم بنویسم ضربان قلبم وحشتناکه نفسم به سختی بالا میاد.هما جان ،میخواهم بنویسم ولی نمی تونم، قبول دارم من زنم ،قدرت باروری و ترمیم دارم .هر طور شده باید ماسکهای دروغین و آبروداری ,مرگ خاله پری و مرز پر گوهر را...... ولی حال نه بعداً،... نمی توانم ،می دونم ولی حالا نه بعداً،... نمی توانم ،می دانم باید بتوانم، قول می دهم، من باید بتوانم. هما جان ضربان قلبم، 
قلبم بعداً....حتماَ......آبرو داری یعنی دروغ.....بعداَ....کلیکسیون....حتماَ.....زندگی آبرومندانه.
 جنگ) چند روزی که درسال ۱۳۴۹ بین محمدرضا شاه و حسن البکر بر سر ژاندارمی منطقه خلیج فارس صورت گرفت).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر