آتشی که آب میپاشند بر آن میکند فریاد، من همان فریادم ، فریاد

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

عمه خدا بس



عمه خدا بس


سیگاری روشن کردم و پشت به آینه نشستم ،شروع کردم با صدای بلندگریه کردن و با خودم حرف زدن از خودم متنفر شده بودم، این بار صدای محمود توی گوشم می پیچید ، سطل آشغا ل ، تو فقط یک سطل آشغالی که هر وقت دوست داشته باشم چیزم رو می ریزم توت،
******
یک هفته تمام تلاش کردم، ازهر راهی که ممکن بود ترفندهای مختلف را به کار گرفتم، از ناز و قروقمیش بیگیر تا التماس ک محمود را راضی کنم روز شنبه بریم تولد یلدا ، حتی حاضر نشد حرفم را بشنود، نمیدانم چی شد که روز جمعه زدم به سیم آخر، گفتم: حالا که نمیای من و طلوع میریم ، یک دفعه گر گرفت: تو، توی سطل اشغال، می خوای بشی لنگه شهلای هرجائی، اگر جرعت داری پاتو از این جا بیرون بگذار تا بعدش ببینی یک من ماست چقدر کره داره، فقط یک بار دیگه سروکله اش اینجا پیدا بشه ،هر چی دیدی از چشم خودتت دیدی ،این زنیکه اگر آدم درست و حسابی بود که با دوتا بچه طلاق نمی گرفت، هی چیزی نمیگم روز به روز پروتر میشه، معلومه دیگه وقتی خاله محترم وشهلا خال خالی معلم باشند بهتر از این هم نباید گه خوری کنی، همینطور که خم شده بودم و ظرفها را توی کابینت می گذاشتم، گفتم: خاله روز شنبه میاد دنبالم،یکهو مثل خفاش پرید و با لگد زد وسط پام تا آمدم برگردم یک سیلی هم خواباند بیخ گوشم و زد توی سرم همون لحظه از شدت درد احساس کردم رحمم پاره شده، دنیا دور سرم می چرخید تا آن لحظه هیچ وقت اینجوری کتک نخورده بودم ، ولی باز هم مثل دفعهای قبل برای اینکه طلوع با صدای گریه ام بیدار نشه رفتم نشستم توی اتاق کوچیکه و های های به حال خودم گریه کردم او هم پا شد و رفت روی مبل روبروی تلويزیون دراز کشید، همانجا آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
صبح با صدای ساعت که گذاشته بود بالای سرم بیدار شدم، پتوهم انداخته رویم ولی وقتی خواستم پا شم اونجام وحشتناک درد می کرد، دستشوئی رفتم و دیدم جای نوک انگشتهاش هم بیخ گوشم مانده، توی آشپزخانه یک نامه با خط درشت برایم نوشته بود "شعله جان آیا تولد رفتن اینقدر ارزش داشت که هم اعصاب من را خورد کنی هم اعصاب خودت را، دوستت دارم، به کارها وحرفهای خودت فکر کن باز هم میگویم دوستت دارم". طلوع را راهی مدرسه کردم و نشستم به فکر کردن، چه طور به خاله بگم که هم ناراحت نشه هم نفهمه که محمود نمی گذاره بیام.
تلفن کردم به خاله محترم که یک جوری بهش بگم ما نمی تونیم بیایم .کلی از این در و اون در گفتم، ولی هرطور فکر می کردم این یک کلام رو چطور بگم نمی تونستم، درست یک ساعت بود که داشتیم صحبت می کردیم، تا اینکه خاله محترم گفت : من دیگه باید برم، تو هم زود بیا که رنگ رو بزارم سرت ، هیچ راهی نداشتم، باید می گفتم، خاله، جون یلدا،جون مامان از من ناراحت نشی، ما نمی تونیم بیایم ،چون محمود سرکارودیر وقت میاد.
خاله که چند سالی سنگ صبورم شده بود، یک هو گرگرفت که باز این مردیکه پیله کرده که خانه ما نمی یاد، می خوام صد سال سیاه نیاد. نه خاله واقعاّ سر کاره ،اشکال نداره خودم میآیم دنبالتون ،نه زشته همه هی می پرسن: پس کو شوهرت،گور پدر مردم کرده، بگو شوهرم سر کار،نه خاله فقط جون مامان از من ناراحت نشی ،خودم هم دوست دارم بیام ولی ولش کن اعصابم رو خورد کرده بهتر بمونم خونه، شعله خجالت نمی کشی،تا کی میخوای این جور زندگی کنی، تا کی می خوای گه کاریهاش رو ماست مالی کنی، اگر از روز اول که بهت می گفت کجا بری کجا نری با کی حرف بزنی یا هزار کوفت و زهر مار دیگه ایستاده بودی تو روش حال جرعت نمی کرد بهت بگه توی این مملکت غریب، خونه خا لت هم نرو، هی زشت زشت کن تا دو سال دیگه هم جرعت کنه بزن توی سرت ،خاله جون آب غوره نگیر که چهار صباح دیگه کورهم بشی، چی ازت بیشتر داره مردیکه عقده ای ،همش خودت مقصری .
از اینکه خاله دست روی زخمم می گذاشت از خودم بی زار شده بودم، دیگه نمیشنیدم ، اشکم طبق معمول راه افتاده بود، اگر میشد همان لحظه خودم رو میکشتم ، شرمم می شد بگم تا حالا چند دفعه کتک خوردم، و حالا هم جایم زده که حتی روم نمی شه دکتربرم، صورتم هم کبود،از اینکه می ایستادم تا منو بزنه،از خودم متنفر بودم، گریه ام به هق هق تبدیل شد، تمام تنم می لرزید، خودم رو خار وذلیل میدیدم. خاله از اینکه به هق هق افتادم آتشی تر شد ، فقط قربون صدقه ام می رفت که گریه نکن، پا شو آب بخور، سیگارتو روشن کن، فدات بشم اعصاب خودت رو خورد نکن، ولی فایده نداشت فقط داد می زدم وهق هق می کردم که خاله من بدبخت شدم، دیگه نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم، نمی دونم سر به کدوم کوه و بیابون بزارم .خاله محترم در حالی که گریه می کرد می گفت: این مردیکه عوضی آدمه که تو اینطوراعصاب خودتو به خاطرش خورد می کنی؟ تا نیم ساعت دیگه خودم می آیم اونجا ، تصور اینکه خاله صورتم رو اینطور ببینه و متوجه راه رفتنم بشه ،باعث شد به خودم بیام و کمی آروم بشم ، رفتم یک لیوان آب خوردم و از خاله خواهش کردم که نمی خواد بیای، چون می دونم یک عالمه کار داری، سیگاری هم روشن کردم، خاله دلش گذاشته شد، شروع کرد به دلداری دادنم، پا شو برو به خودت برس،فردا زودتر بیا تا رنگ رو بزارم سرت و یه خورده هم کمکم کنی، همینطور که با خاله صحبت می کردم، به ذهنم رسید که با کرم پودر، کبودی رو بپوشونم چون فقط جای نوک انگشتهاش ما نده بود، در هر صورت می دونستم که با اون کرم پودرخوبه می تونم درستش کنم، قرار شد خاله با شوهرش صحبت کنه تا محمود را راضی کنه که فردا با هم برای تولد یلدا بریم، خاله که بی خبر از کتک کاریها و فحاشیهای محمود بود پشت سرهم می گفت ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است اگر ظهراومد خونه دوباره یک ودو کرد، امونش نده، از چی می ترسی، یکی گفت ده تا بزن رو دنده اش، اگر خواست فیلم بازی کنه ،شل کن سفت کن در بیاره محل سگ بهش نزار، دست بچه رو بگیر بیا، حا لا هم مثل یک زن درست حسابی پا شو برو به قول سارا دیونه به ایست رو بروی آینه، اول به خودت روحیه بده بعد یک دستی به سروصورتت بکش دختردیونه ،خودت رو کردی مثل یک زن چهل سا له، کون لقه هر چه مرده که این یکی گه ترینشونه ،خلاصه به خاله قول دادم که اول به خودم مثلاّ روحیه بدم.
گوشی تلفن رو که گذاشتم ،تازه گریه امانم رو برید، اما دیگه اشکی نمونده بود، فقط زار می زدم ومامان مامان میکردم . رفتم تو اتاق خوابم که هم به خودم روحیه بدم و هم برای چندمین بار نگاهی به کبودی صورتم بندازم، از بس گریه کرده بودم چشمهام باز نمی شدن، دست وصورتم رو با آب سرد شستم ، سرم سنگین شده بود به خودم احترام گذاشتم ویه چای دم کردم ، بعد از مدتها در آینه توی چشمهای خودم نگاه می کردم اصلاّ نمی شناختمش، با وجود اینکه صبح کبودی صورتم رو دیده بودم، این بار که نگاه کردم از خودم بیشتر شرمم شد، سیگاری روشن کردم و با پرویی باز سرم رو بالا گرفتم وبه تصویر خودم زل زدم، اصلا نمی شناختمش، زنی با ابروهای پر ،چشمهای عبوس و موهای جوگندمی، در تنهایی ازخود خودم شرمم شد، نمی دونم چرا خودم رو در آینه نمی دیدم، عمه خدابس شده بودم، کمی بیشتر نگاه کردم، دیدم قیافم شده عمه خدابس، ترسیدم، دستی به موهام کشیدم ، کمی چای خوردم لامپ رو روشن کردم و دو باره در آینه نگاه کردم، دیدم خوب می شناسمش، آره خودمم شعله با پیشانی بلند،دندونهایی که فاصله بینشون هر بار با خنده خودشون رو نشون می دن، تمامی علامتهایی رو که مردم نشونه خوش بختی می دونن دارم .مادرم می گفت توی کیسه خوش یمنی بدنیا اومدم ،براشون خوش قدم بودم وچهار تا پسر پشت سرم بدنیاآورده،خواستم بیشتر خود خودم رو نگاه کنم که گریه امونم رو برید.
سیگاری روشن کردم و پشت به آینه نشستم ،شروع کردم با صدای بلندگریه کردن و با خودم حرف زدن از خودم متنفر شده بودم، این بار صدای محمود توی گوشم می پیچید ، سطل آشغا ل ، تو فقط یک سطل آشغالی که هر وقت دوست داشته باشم چیزم رو می ریزم توت، این یک کلام هی توی گوشم می پیچید،( سطل اشغا ل ،سطل اشغا ل) ، درست می گه، من سطل اشغالم که هر طور دوست داره با من رفتار می کنه. صداش داشت دیونم می کرد، ترسیدم، از اتاق زدم بیرون رفتم نشستم کنارمیز نهار خوری، صداش خفه شد. عینهو دیونه ها با خودم حرف می زدم البته جیغ می زدم، دیگه دروغ بسه، دیگه دروغ بسه، تا کی می خام ننه من غریبم در بیارم، پا شدم رفتم تو اتاق خواب با همون رو بالشی که پر ازاشک و تف ومف شده بود صورتم رو خوب پاک کردم، روبروی آینه ایستادم هر چی کردم لبخند بزنم نمی شد، هی ،هی شعله تویی تو که صدای خندهات همیشه تا ته کوچه می رفت و مادر همیشه به صدای خندههات اعتراض می کرد، میگفت: صدای خنده دختر باید اندازه صدای شاشش باشه، پس بخند،بخند، ميفهمی، ترسیدم نکنه دیونه شده باشم، ولی نه، خنده دل خوش می خاد، این همه بدبختی، فلاکت و بد بیاری که دروغ نیست پس باید خودم را از دست این همه مشکلات نجات بدم، خاله درست می گه، این گره فقط به دست خودم باز می شه، چطور؟ نمی دونم ،به کجا پناه ببرم ؟بهتر دست طلوع را بگیرم و فرار کنم،برم برم، باید برم، بهتر از این خانه بزنم بیرون و برم ،برم. یاد عمه خدابس افتادم این قدر گریه کردم تا دو باره به هق هق افتادم ،پا شدم رفتم دست شویی ، دست وصورتم رو شستم، چاییم یخ کرده بود، این بار یک چای انداختم توی لیوان و نمیدونم سیگار چندمم رو روشن کردم . با وجود اینکه چشمهام باز نمی شد مثل یک آدم نشستم که تکلیف خودم را با خودم روشن کنم .اما این بار عمه خدابس از جلوی چشمم دور نمی شد عینهو پرده سینما، خودم ،بچه ها وعمه رو میدیدم صداشون توی گوشم می پیچید.
عمه خدابس، بگو چه آرزویی داری؟ آرزو دارم برم،برم، برم،برمممممممممممممممممممممم ما بچه ها غش می کردیم از خنده تا هر چی او می گفت برم ما از خنده غش می کردیم ،بعد می پرسیدیم خوب کجا بری؟برم توی یک بیابون برهوت، سر یک کوه بلند فقط خودم باشم ،خودم لخت وعور بعدانگشتش رو می کرد توی دهنش یک ملاچ مولچ می کرد اوم،اوم بشینم هی ِِِی ی ی فکر کنم .
خوب فکر کنی که چی؟ خوب عمه هر کی یک آرزوی داره من هم آرزو دارم برم ،برم م م م م ما غش می کردیم از خنده، بخندید شاید روزی روزگاری یکی از شما حرفهای من رو بفهمه ،نه دور از شما، دور، الاهی هیچ وقت هیچ کدوم از شما حرفهای من رو نفهمید. باز قهقهه ما بچه ها بلند می شد،عمه می دونی چرا از حرفهای تو خندهمون می گیره ،این که هی میگی می خوام برم،برم اگر ما نگیم کجا تو فقط می گی برمممممممممممم.عمه خدا بس با وجود اینکه این حرف رو از ما بچه ها بارها شنیده بود هر دفعه که باز ما این رو میگفتیم جوری برخورد میکرد مثل اینکه اولین بارش بود که میدید ما بچه ها سر به سرش می زاریم، می گفت: ها، پدرسگها پس اگر جرعت کردید یک بار دیگه از من بپرسید که چه آرزوی دارم .عمه خدابس زن مهربانی بود او توی خانه اش یک تنور بزرگ داشت که نان می پخت برای فروش، خودش به تنهایی روزی یک کیسه آرد رو خمیر می کرد ومی پخت . همینطور که خمیر می کرد خودش به خودش می گفت خوب بخندید بعد روش می کرد به ما بچه ها، شاید شماهم فردا مثل من بدبخت شدید ،لااقل حالا هر چقدر دوست دارید بخندید.ای ی ی، چی بگم، گه تو خدا، اگر بختم بختی بود چیز خر هم درختی بود. اگر بدونید من چقدر بدبختم چی بگم یکی ،دوتا، صد تا، نه همون بهتر که نگم بعد با صدای بلندتر می گفت دوست دارم برم، برمممممممم حالا اینقدر بخندید تا خودتونو خیس کنید .
دیگه توی خانه خودم نبودم، اونجا بودم کنار درخت توی حیاط عمه، صدای عمه توی گوشم می پیچید، حالا فهمیدی،فهمیدی برم،برم یعنی چه می دیدمش که چطور خیس عرق مشغول نون پختنه و چطور خودش با خودش حرف می زنه. وحشت کردم ،عمه در چهار چوب دراتاق خواب ایستاده بود وبا آن نگاه مهربانش می گفت شعله من باید برم،برمممممم.
اما، عمه خدابس هیچ وقت به آرزوش نرسید، یک روز صبح زود تنور رو روشن کرد، گذاشت خوب داغ داغ شد، بعد رفت بالای سکو وخودش رو انداخت تو تنور.
نه ،نه اوعمه خدابس بود، من شعله ام، پا شدم دیگه نه صداش رو میشنیدم نه تصویرش رو میدیدم. ایستادم روبروی آینه و به خود خودم نگاه کردم، بعد با صدای بلند نهیب زدم، تو، آره توعمه خدابس نیستی، تو عمه خدابس نیستی ،او مرده ،باید بری باید آنقدر بری تا برسی به یک کوه بلند لخت عور اوم اوم، بشینی فکر کنی، نه فکر نمی خواد تو فکر کردی، پس پا شو،نه ،نه فعلاّ نه، اول باید بخندم، آنقدربخندم، وحشت کردم نکنه دیونه شدم ،وحشت تمام وجودم رو گرفته بود ولی نمی تونم بگم چه احساس خاصی بهم دست داده بود، حس می کردم خودم شدم، شعله ،شعله ای که صدای خنده هاش تا سر کوچه می رفت، دیگه از خودم شرمم نمیشد.
،توی چشمهای خودم زل زده بودم نه ،نه چرا من شرمم بشه ، یا رومی- روم یا زنگی- زنگ، آره من شعله ام، شعله.

 میترا محمودی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر