آتشی که آب میپاشند بر آن میکند فریاد، من همان فریادم ، فریاد

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

ما در کجای جهان ایستاده ایم؟

در کارهای بزرگ پرنسیپ لازم است. اما در مورد کارهای کوچک گذ شت کافی است. (۱)
آی انسانها، آی زنانی که حافظه تاریخی راپاس می دارید،گرامی بداریم،هشت مارچ روز جهانی زن را وفراموش نکنیم، به هم یاد آوری کنیم،موج سوارانی که امروزه مدافع حقوق بشر شده اند،آن زمان که فرزندان این سرزمین راگروه،گروه به کشتارگاه میبردند،یا دراریکه قدرت انجام وظیفه می کردند و یا بهترینهایشان، با انتخاب سکوت تائید کردند نبض بازار سیاست را وپاس داشتند ارزشها غیر انسانی حاکمان را.
(برای دوستان خواندم،هر کدام لطف کردند ونظرشان را دادند.اولی گفت: تو چقدر دیر طعم بد شکست را چشیدی، شکست خورده گان را کسی دوست ندارد،چون یا دیوانه میشوند یا عقده ای وپرخاشگر. دومی گفت: تو همه مردم را یک کاسه کرده ای از چپ تا راست متخصص تا عوام این حرفها کهنه شده.سومی گفت: تو عقده گشایی کرده ای یا ابراز فضل؟ تو می خواهی همه مثل خودت فکر کنند.آخری گفت: نتیجه گیریش خوب است ولی همان اولش آنچنان به احساسم بر خورد که خواستم بگویم عزیزم، یکی دیگر جنایت کرده تو ما قربانیان را به باد فحش گرفته ای.
گفتم: باور کنید قصد توهین ندارم، من که خود جزء شکست خورده گانم، می خواهم بگویم عمده ترین دلیل شکست ما اشتباه در تحلیلمان بود،خواسته ایم تطبیق دهیم جامعه را با تحلیل های مدرن جهانی در حالی که ما هنوز در دوران برده داری...همه گفتند: مطلب نمی رساند، قرار هم نیست که تو خودت را به مطلب سنجاق کنی ومنظورت را بگویی، گفتم: توضیح میدهم، گفتند: توضیح میدهی یا توجیه میکنی؟ گفتم: آن با خواننده است.)
خواستم، آدم شوم، خواستم کف زن شوم، خواستم فیلسوف شوم ودنیا را فقط خاکستری ببینم، خواستم هنرمند شوم، خواستم خود را در یکی از جعبه های شنی جا کنم موج سوار و ملی گرا شوم، خواستم نقش روشنفکرودموکراسی خواه مدرن وحتی پسامدرن رابازی کنم نشد، خواستم از تزهای رایج باب روز بازار سیاست دنباله روی کنم نشد، نهایت تلاشم راکردم جزیی از موج شوم وخانم منش رفتار کنم یعنی مدافع حقوق بشروسکولار شوم نشد. حقیقتاّ شد وباز هم می شد برای اینکه در این سی سال خودم هرزگاهی در یکی از این جریانات دستی داشتم ولی دیگر نمی توانم، شاید مقصر اصلی فرزندان عزیز تمدن باشند البته از این شعور وآگاهی واقعا وحشت دارم.
نمی دانم چرا؟ البته می دانم چرا؟ چون آنها محصول دوران مدرن هستند.
ترسیدم- واقعاّ ترسیدم،اگرپاسخ سلامم را نگویند چه؟
دیدم اگر ننویسم خفه می شوم، نمی میرم دیوانه می شوم، پس باز زن شدم ومجبور شدم خودم باشم بگذار سلامم را پاسخ نگویند، سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
*درد بی درمان ما آش شله قلمکارای است، که دکانداران فرهنگی مان، تاریخ نویسان متجددمانٌ، هنرمندان دولتیمان، مبارزین تازه به دوران رسیده مان با نام نگاه با دید جدید ومدرنیته،پسامدرن وهزارویک نام دیگر به خورد ما ملت بیمار می دهند وازاین طریق یا به دفاع ازرژیم گذشته می پردازند یا به دفاع از این جانیان حاکم وهمه کاسه کوزه ها را بر سر قربانیان خورد می کنند.
ملتی که از ترس وناآگاهی کاندوم ظاهری روحش مذهب، تملق، دروغ، ریا، موادمختدر،الکل و احترام وبزرگیشان پول، زرنگی، تقییه وتائید عوام است.
عیب نادانی همین است،که نادان بی آنکه از خوبی وزیبایی ودانش بهره ای داشته باشد می پندارد که برای خویشتن کافی است.از این رو به آنچه دارد خرسند است ونیازی به دانایی احساس نمی کند تا در طلب آن گامی بردارد (۲) آری ملتی را می گویم که;
روزگاری مایه افتخارشان بر دیگر ملل این بود که نخستین بارما به دنیا آموختیم چگونه باید ریشه بیداد مار دوشان کلدانی را برانداخت اما آن آئین از ایران رخت بر بست وجایش راغروربیمایه گرفته است. (۳)
امروزه آنچنان بیمار است که نشخوارخور استفراغات خشک شده ملل جهان گشته، استفراغاتی که با آب،الکل،
اسید وهزار عطر جدیدو قدیم مخلوط می کنیم وبا نام های پر طمطراق به خورد همدیگر می دهیم. بدون اینکه در نظر بگیریم ما کجا وملل پیشرفته جهان کجا. آری مدنیت و پیشرفت جهان در گرو تلاش کل دنیا است، ولی امروزه ما در کجای جهان ایستاده ایم؟
مایی که اگر نگویم در دوران برده داری، به راحتی می توان گفت ضمن اینکه در هیچ دورانی، در همه دورانها زندگی میکنیم یعنی عتیقه هستیم، مگر نه اینکه هردورانی مشخصه های خاص خود را دارد. بی هویتی زنان در ایران از نظر اقتصادی،سیاسی واجتماعی به کدام دوران تاریخی تعلق دارد؟ آیا دامن زدن به تفاوت جنسیتی، سرکوب فردیت، رعب وحشت، رشد مذهب وخرافات و جیره خوار بودن زنان برآمد دوران مدرنیته است؟ آیا بنیادهای اقتصادی در جامعه ما میتواند ارزشها و فکر مدرنیته را نهادینه کند؟ انحصار قدرت بین طیفهای متفاوت رژیم چه میانه ای با دموکراسی دارد؟ به راستی چه اتفاقی بین ما ایرانیان افتاده که از قافله تمدن دور افتاده ایم؟ و لاس زدن با داعیان حکومتی را مبارزه می دانیم؟ چرا سیاسی نبودن یا نیاندیشیدن نماینده ارزش های اجتماعی شده؟
آیا اگر حکومت جمهوری اسلامی میتواند به غارت کشوروتحمیق جامعه بپردازد، یکی از دلایل اصلی آن حمایت توده وار طی سی سال از این رژیم نیست؟ آیا اعتراف به ضعف وبیان حقیقت زشت وپلید است؟
گاومیش های جنگلی مازندران در شب حلقه وار دایره می زنند وبچه های خود را تا صبحگاه در میان نگهداری می کنند، اما (گاومیش های شهری ما)ده نفر ده نفر از هموطنان خویش را شکم می درند. بلی قباحت وزشتی هر کار در انظار تا وقتی است که رواج بازار نشود،والا لوث، وعارآن از نظر می رود.چنانکه ایرانیان برای تماشای میر غضبی که می خواهد سر ببرد بیشتر از تفریح کنندگان اپرای پاریس جمعیت می کنند.(۴)
کارهای جهان همه به هم پیوسته است،آنچه امروزدر جامعه مان صورت می گیرد نتیجه کارهایی است که دیروز صورت گرفته است،پیروزی ها وشکست ها هیچ کدام بی دلیل نیست. ولی آیا این دلیل می شود که ما مسولیت شکست ها وناکامیهای خویش را نبینیم ودر جهت حل آن گام برنداریم؟
من نمی دانم بر اساس کدامین تحلیل علمی است که ما تا کنون جامعه خویش را که نیمی از آن بردهی نیمه دیگر است را به طبقات زحمتکش،طبقه کارگر،بورژوا،سرما یه دار،زنان مبارز،زنان طبقه کارگر تقسیم کرده ایم؟
جامعه ای که نیمی از آن انسان به حساب نمی آیند، قوانینش قرون وسطایی،فرهنگ وسنتش فئودالی،سیستم اقتصادیش دلالی،آموزش وپرورشش مخلوطی از همه دورانها،هنر وهنرمندش،روشنفکرواپوزیسیون وروابط اجتماعیش …..معجونی به **نام شیر، گاو وپلنگ یا بهتر بگویم ریش سفیدی،طایف گری، دلال بازی، لیبرال ایرانی،ملی گرا ی ایرانی،مارکسیسم ایرانی،مدرنیته ایرانی،پسامدرن ایرانی وفمینیسم ایرانی....در یک کلام یعنی، روابطه دوران فئودالی به اضافه تقلید سطحی از تحلیلهای علوم اجتماعی دنیای مدرن.
بیاید،به جای اینکه خواسته های انسانی خود را تقلیل دهیم وبه دنبال آشتی اسلام حکومتی با دمکراسی بیفتیم و ابزاری شویم در خدمت نرمهای اجتماعی،سیاسی داعیان حکومت به موج سواران بگویم: سخنانی که امروزه شمامی زنید گذشتگان ما در انقلاب مشروطه می زدند. بیاید، حافظه تاریخی را پاس بداریم وفراموش نکنیم که در این صدسال اخیر فرزندان مزدک برای استقلال،دمکراسی، جدایی دین از دولت،آزادی،برابری وعدالت قرمطی وارمبارزه کرده اند.
به جای دنبال روی یا تحلیل کردن نظرات امثال خاتمی، نوری،کروبی ورفسنجانی که سی سال است در قدرت حاکمه هستند وچهار نعل موج سواری می کنند. به درد بی درمان خودمان بپردازیم.
بیماری ما نمی دانم بر اساس کدامین یک از این دلایل است جغرافیایی،تاریخ،مذهب،فرهنگ وسنت یاشاید
به خاطر حمله مغولها واعراب...باشد. نمی دانم شاید حضور استعمارگران، شاید دیکتاتوری،شاید فرهنگ توطئه، شاید جهان سومی بودن،شاید هم تاریخ وفرهنگ ۲۵۰۰ ساله داشتن، شاید...نمی دانم، ولی یقین دارم بیماری ما محلی است.
نسخه پیچ نیستم که نسخه بنویسم ولی امروزه می توان گفت: رژیم جمهوری اسلامی که یکی از دلایل طول عمرش تهدید دشمن خارجی است. در هیچ کدام از تحلیل های از پیش تدوین شده علمی جهان نمی گنجد.
واقعیت این است که سرمایه داری مسیری از تمدن است و مبارزه برای عدالت، آزادی وبرابری محصول مدرنیته و مدرنیته بخش جدایی ناپذیر سرمایه.(این که مدرنیته تا چه اندازه توانسته جوابگوی جوامع غربی باشد یانه بحث من نیست) در حالی که روشنفکران ما از صدر مشروطه تا کنون همواره برای مدرنیته مبارزه کرده اند، بدون اینکه شرایط معیشتی، شیوه تولید و وضعیت جغرافیای را در نظر بگیرند.خواسته اند همان تجربیات جهان غرب را درجامعه ایران پیاده کنند. نتیجه این می شود که امروزه دهقان ایرانی در حالی که با گاو زمین را شخم می زند با مبایلsms می فرستد، کارگرش در فصل کشمش وگردو به دنبال بازار یابی فروشی آنها در شهر است و روشنفکر ش می گوید دو خط موازی به هم نمی رسند مگر به خواست خدا ومتخصیصینش با نام الله خدای کعبه ماهواره به فضا پرتاب می کنند. وروشنفکر خارج نشینش کتاب را طوری تدوین می کند که از زیر تیغ سانسور وزارت ارشاد نمره قبولی بگیرد، از آنجایی که زنان تافته ای جدا بافته از جامعه نیستند گروهی از آنها در پی آشتی اسلام ودمکراسی هستند،در حالی که برای ارزشهای اجتماعی مدرنیته مبارزه می کنند برای حل مشکل حجاب به دنبال فتوای روحانیون وروایات اسلامی میگردند، آیا این همان تقلیل گرایی صدرمشروطه نیست؟
ما در کجای جهان ایستاده ایم؟
با این اوصاف در جامعه ای که دین وسیاست در هم تنیده اند، به کمک نا آگاهی وپیروی از معیارهای ارزشی جامعه همواره کوشیده می شود که زنان پیرو اندیشه های مطلق واحکام صادره باشند.
یعنی نیمی از جامعه بر اساس جنسیت و شرایط اقتصادی،سیاسی،مذهبی،سنتی وفرهنگی ظلم را می پذیرد ونیمی دیگر به این ظلم وباز تولید آن در عرصه خصوصی و در عرصه عمومی کمک می کند.
این می شود که زنان به عنوان نیمی ازکل جمعیت فقط ۲/ ۱میلیون نفرشان شاغل می باشند.
شغل اصلی بقیه زنان کار بی جیره ومواجب خانه داری است.
معیار هویت اجتماعی شان ازدواج،باروری و وظیفه مادری است.
یکی ازدغدغه های بزرگ خانواده ها ازدوج فرزندانشان است.
زنان آگاه به حق وحقوق خویش درجامعه تبدیل به هیولا شده اند. هیولاهایی جوان وکاری، که هم چون مادرانشان جیره خوار مردانند.
این در حالیست که ۷۰ %از مردم ایران با فقر وبحران های اجتماعی همچون اعتیاد،خود فروشی،خود کشی و مشکل ازدواج مواجه هستند و ۲۰ میلیون بی سواد وکم سواد داریم.
آیازنانی که خفت وفقر را درعرصه خصوصی به نام حمایت وعشق می پذیرند،می توانند در عرصه عمومی برای حق وحقوق خویش مبارزه کنند. به استثنا مقاطعی کوتاه هم چون انقلاب یا انتخابات رنگارنگ که مرز خصوصی وامر عمومی را در هم می ریزند،غالب مقاطع به طرق مختلف مانع از ورود آنها به عرصه فعالیتهای اجتماعی می شوند.
قدرت همیشه سلطه را با خود می آورد.وعصیان همواره محصول یک افزایش است. (۵) وموقعیت طبقاتی، فقط به کار وموقیعت مستقیم فرد بستگی دارد.آیا می شود ما زنان را در تقسیم بندی مدرن جا داد بعد پرسید چرا این هیولا ها به مسایل سیاسی روی نمی آورند؟***
چگونه ممکن است ما بتوانیم با این تحلیل های سر در گم و تقسیم بندی بدوی وساده لوحانه که از جامعهمان داریم به درمان دردمان بپردازیم؟
به جای اینکه از علوم اجتماعی مدرن جهان استفاده و سپس،به تحلیل محیط خودمان بپردازیم غالباَ شرایط داخلی را بر اساس این علوم تجزیه وتحلیل و سپس آن را به جامعه تزریق میکنیم.
تا زمانی که از خر تقلید و دنبال روی پیاده نشویم و از خود نپرسیم چرا کشورمان به قبرستان آزادی،ظلم وستم تبدیل شده ویا چرا نیمی از انسانها ظلم می کنندونیمی دیگر ظلم را می پذیرند. در بر همین پاشنه می چرخد.دیکتاتوری می رود، دیکتاتورتر می آید.
آیا نوادگان حوا،تاوان گناه آغازین خود را پس می دهند؟آیا((ناآگاهی))مجازات ابدی خوردن سیب ((آگاهی))است؟(۶)
هر چند اعتراض ذاتاَّ َ نمی تواند باعث ریسیدن به نتیجه باشد،ولی با هر شورش آگاهانه می توانیم به نیروی خودمان پی ببریم.(۷) مردان در همه جهان به دلیل سازنده بودن معیارهای فرهنگی، زنان را پست ترتلقی می کنند.
(۱)آلبر کامو-طاعون
(۲)دوره آثار افلاطون-جلد دوم
(۳)اندیشه های میرزاآقاخان کرمانی-فریدون آدمیت
(۴)از سخنان میرزا آقا خان کرمانی
(۵)کتاب مقاومت، آفرینش است—میشل بن سایق و فلورانس اوبنا ترجمه حمید نوحی
(۶)کتاب زنان علیه زنان—شهلا زرلکی
(۷) همه می میرند—سیمون دوبوآر
*کلمه ها را از کتاب - آرامش دوستدار قرض کردم
** محمد مختاری
*** برداشت از: مجموعه ی مقالات فمنیسم ودیدگاهها—تنظیم دکتر شهلا اعزازی
منابع آماری،نهضت سوادآموزی ومرکز آمار ایران (منابع مختلف کشور با یکدیگر همخوانی ندارند(.
میترا محمودی

زندگی آبرومندانه

یکی دوهفته میشد ازتلفن تلفن بازی یک مهمانی بخصوص می گذشت،کلی مغازه ها رو زیرورو کردم تا تونستم یک بلوزدرست وحسابی توی حراجی ها بخرم که با شلوارمشکی ام جور بشه،هم آبرومندانه هم شیک،از این دعوت آن چنان به خودم غره بودم که توی پوست نمی گنجیدم. یکشنبه صبح زود بیدار شدم، اول دستی به سرو روی خونه کشیدم بعد هم دستی به سروصورت وموهام البته رنگ موهام آن طورکه می خواستم نشد ولی ای، شیک بود. به کمک تورج تونستم در کلکسیون ساعت هام ساعتی رو انتخاب کنم که با لباسم جور باشه صفحه اش بنفش ودقیقا مثل رنگ گل های بلوزم وعقربه اش هم به رنگ ساقه گلها ، بندش هم با شلوارم جوربود، یک ساعت سوئیسی درست حسابی در ضمن آبرومندانه
وارد که شدم دیدم اکثرافرادی که آن جاهستند می شناسمشان،همین بچه های همیشگی،نه،اشتباه کردم، دلیل اصلی نوشتنم اینه که می خوام سعی کنم خود خودم باشم، نه ،اصلا می خوام حقیقت رو بگم دیگه نمی خوام دروغ بگم الان مدتیه که این زندگی خانوادگی باعث شده بزنم به سیم آخر و برینم به هرچه آبرو و آبرو داریه ،اه، اه بازهم دروغ گفتم ناراحت نشید واقعیتش نمی دونم از کجا شروع کنم، نه این که فکر کنید می خوام قصه بنویسم ،نمی دونم با چه زبانی باید حقیقت رو گفت که جای حرفی نباشه الان مدتیه با خودم جنگ ودعوا دارم شاید بیشتر از بیست وهشت دفعه این جریان رو به شکلهای مختلف نوشتم وپاره کردم ولی نشد، البته یکی روکه پارسال نوشتم قشنگ بود، درست مثل قصه، این طور نوشته بودم]:نم نم بارون شروع شده بود و ما همچنان مشغول بازی...[. ولی از ترس آبروی خانواده گی از نوشتنش خودداری کردم .حتی چند دفعه به این نتیجه رسیدم که بهتره حرفم رو با شعر بیان کنم وچند تا هم شعرگفتم، ولی من ازشعرحالم به هم می خوره، نه فکر کنید از شعرهایی مثل آی آد مها یا زمستان، از شعرهایی که یکی باید برام تفسیرشون کنه حالت تهوع بهم دست میده، مشکل اصلیم اینه که بلد نیستم سوم شخص بنویسم ودرضمن فکرمی کنم هر طور شده ... ، اصلا م ینویسم گور پدرهر چه آبرو و آبروداریه، اگر آبرو یعنی دروغ بگذارمن بی آبرو باشم. آن ها که دیگه برای من آبرو و حیثیت نگذاشتن هر جا رسیدن گفتن.
دکترم می گه تو حیقیقت روبنویس مردم عقل و شعور دارن،مد تها می ترسیدم بنویسم ، شبها فکر وخیال نمی گذاشت بخوابم، آن وقت ها حتی به سختی حاضرمی شدم از خونه بیرون بزنم، منی که آن همه پرشور بودم چند سالی توی هیچ جمعی شرکت نکردم، تورج با آن همه ادعایی که داشت بعد از بیست وهشت سال زندگی مشترک یادش افتاد، که من شهرستانی هستم و چیزی حالیم نمی شه، یک هو فیلش یاد هندوستان کرد، اوهر جا رسید مطرح کرد، من مشکلات روحی و روانی دارم و هر چه پول در می آره من می دزدم و برای خونه واده ام درایران می فرستم، باور کنید من خوشحالم که لااقل وصله زنیکه هر جایی رو به هم نزد. البته او همیشه... ، اه بازم از اصل مطلب پرت شدم. از زمانی که خانم دکتر من رو با هما که ازدوستان نزدیکش بود، آشنا کرد، کم کم وضع روحیم تغییر کرد از طریق هما با گروه های زنان آشنا وتوی کلاس های داستان نویسی زنان شرکت کردم، اوایل فقط در جمع زنان می خوندم، هما که دوتا کتاب در رابطه با زنان نوشته، خیلی سعی کرد یادم بده که بتونم سوم شخص بنویسم اما نشد،الان مدتیه که دوز قرص هام روپایین آورده ،روحیه ام کلی تغییر کرده، آن روز که زن ها بازارچه گذاشته بودند، من همه کلکسیون هام رو که این جا جمع کرده بودم به نفع گروه های زنان در بازارچه فروختم. با شروع نوشتن ، قید آبروداری رو زدم از کلیکسیون هام و حتی کلمه کلیکسیون هم متنفر شدم. هما وخانم دکتر می گن خوشحالند چون دیگه آن شراره قبلی نیستم که همیشه فکر آبرو بود،حالا خوندن ونوشتن رو وظیفه خودم م یدونم. این جریان رو شاید بیش از صد دفعه در ذهن و چندین بار روی کاغذ نوشتم،آره باید بنویسم باید قید خیلی چیزها رو بزنم. امروزاز صبح زود که بیدار شدم وسوسه نوشتن در من چند برابر شده، هر چند نمی دونم اما می نویسم، من باید همه جریان رو بنویسم تا دیگه .... من باید بتونم بنویسم ،آبرو،آبرو،آری من مینویسم که همه کلیکسیونهام روچطورجمع کرده بودم...آبروداری مینویسم ,آری می نویسم ,من فقط به خاطر حفظ شرایط کاریم تن به خیلی ... میترسم ،میترسم ،آبرو یعنی دروغگویی وچند شخصیتی بودن می نویسم ....آبرو داری.!
نم نم بارون شروع شده بود وما همچنان مشغول بازی،بارون خطها روشست و بازی تموم شد . معصومه درجهت عکس خونه به راه افتاد،صداش زدم، کجا میری؟میرم نون شیرینی بخرم،چند لحظه مکث کردم، طعم شیرینی رو توی دهنم حس کردم خوشمزه بود،پس بهتره من هم شیرینی زبون بخورم. بارش بارون باعث شده بود بوی خاک فضا رو پر کنه وبا عطر شیرین توی مشامم وسوسه خوردن رو دوچندان کنه،با دو به طرف معصومه رفتم ودستشو در دستم فشردم وبا زور در نهایت آرامش پول رو ازدستش در آوردم،او که شش سال بیشتر نداشت این تجاوز را راحت پذیرفت و گفت: به من هم شیرینی میدی؟
دستشو رها وبا سکوتی دوپهلو نگاهش کردم ،داشتم فکر می کردم دو ریال فقط دوتا نون شیرینی میشه ،پس بهتر،اوه معصوم چرا پول رو گم کردی؟ بگردیم شاید پیداش کنیم ، آخه تو چقدرخری من هم میخواستم با تو شیرینی بخورم ،او که تجاوز اول رو پذیرفت، دومی روهم در نهایت سادگی پذیرفت،چند لحظه ای زیر بارون که شدیدتر شده بود دنبال دو ریال گشتیم ،خاک بر سرت پول رو گم کردی برو گم شو من می خوام برم خونه ،با هم برگشتیم طرف خونه، سر کوچه میون بر زدم و برگشتم دو تا نون شیرینی زبون خریدم، یکشو خوردم ودومی رو برای فرخ برادرم که پاش فلج اطفال داشت آوردم ،مادر که تازه ازحمام بیرون آمده بود،همینطور که داشت موهای زیبا ومجعدش رو می بافت با پدرهم طبق معمول سر پول جر وبحث می کرد. مادرمی گفت: هر چهار تاشون کفش ندارن ،همینطور که روپوش سا ل گذشته رو تنم می کرد پرسید از کجا پول آوردی، فلفور گفتم: دو ریال پیدا کردم فرخ با ولع دریک چشم به هم زدن شیرین رو بلعید. روپوش سال گذشته تازه اندازه ام شده بود،اما کفشها هم تنگ بودن هم زوارشون دررفته بود ،همان روزمادر چهارتامون رو با خودش برد بازارتا کم و کسری وسایلمون را تکمیل کنه. فریبرزکه کلاس هفتم بود از همون توی خانه شروع کرد به التماس کردن که ننه را رازی کنه دوتا دفتر سیمی صد برگ براش بخره،وقتی رفتیم کتابفروشی ازهمان لحظه اول که چشمم به مدادتراش آهنی دو قلو خارجی افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شدم ,اولین بار بود که عاشق شده بودم هر چی به مادر التماس کردم نشد ،ولی مثل همیشه که فقط قول می داد ،اون بارهم قول داد: "سال دیگه این موقع داداش نادرسربازیش تمام شده وقتی او بیاد میره سرکار همه چیز براتون می خرم". چند دفعه خواستم بزارمش توی جیبم ولی ترسیدم، فقط جسمم توی کتابفروشی بود اما تمام فکر و ذکرم پیش مدادتراش خارجی بود، که یک دفعه فریبرز زنبیل ننه را نشانم داد دفتر سیمی هم توش بود. آن شب کلی توی رویایم پولهام رو جمع کردم وآن مداد تراش آهنی روخریدم ،حتی خودم رو دخترکریمی کتابفروشی فرض کردم وچند تا ازآن مداد تراشها رو برداشتم وبه دوستام دادم . تا اینکه فردای آن روز لعنتی زنگ دوم نمی دانم چطور شد که چشمم به کیف مهندسی بازشده جلوی سیمین افتاد باز عشق مدادتراش دوقلوی خارجی گل کرد فقط می دانستم آن باید مال من بشه،عشق داشتن آن مداد تراش ازذهنم پاک نمی شد، زنگ سوم مثل برق برش داشتم وگذاشتمش توی کیف دورنگم که ننه برام دوخته بود. چیزی طول نکشید که یک کلیکسیون مداد تراش داشتم تا مداد تراش می دیدم دیگه برام فرق نداشت که ایرانی یا خارجی باید برش می داشتم کلکسیونم رو گذاشته بودم توی کتابخانه ام، یعنی یک جعبه چوبی جا میوه ای که وسیله مدرسم را توش نگه می داشتم. تا اینکه آن شب یکی یک دانه از آن مداد تراشها را به برادرهام دادم وآن مداد تراش خارجی را که تبدیل به عشقم شده بود گذاشتم توی کیف خودم.
البته این روزها دانشمندهای خارجی ثابت کرده اند که دزدی هم مثل سیگار کشیدن و چپ دست بودن ژنیتک است ولی من باور ندارم،شما آزادید هر طور دوست دارید فکر کنید،چون من فقط عاشق آن مدادتراش خارجی شده بودم.
آن شب کلی توی رویاهام فردا را تصور میکردم و مداد تراشم را به دیگران نشان میدادم ومدادهای آنها را خودم برایشان می تراشیدم .آن روز زودتر ازهمیشه بیدار شدم. ننه هرچی کرد که فریبرز بره حلیم بخره پا نشد ،من رفتم، همین که رفتم تو حلیمی عمو جواد رو دیدم ،عمو صبر کرد تا من هم حلیم خریدم، پرسید چرا فریبرز نیامد؟ "خواب بود!" بعد ظرف حلیم را از من گرفت و با هم راه افتادیم. کناردره که رسیدیم پنجاه تومان پیداکردم .عمو کلی تشویقم کرد ،که تو بچه خوبی هستی و حواست را به همه چیز میدی دیگه از خوشحالی داشتم بال درمی آوردم ،از درکه وارد شدم فریاد زدم که پیدا کردم پیدا کردم ننه که پنجاه تومان را توی دستم دید مات ومبهوت مانده بود من هم اینقدر ذوق زده شده بودم که حرف زدن یادم رفته بود .ننه هی پشت سرهم می گفت این روزیِ نادر که لاایقل این روزها که می آید یک پولی توی دستم باشه. فریبرزهمینطورکه مشغول کیفش بود گفت:
"آره پول ریدن تو دره که تو پیدا کنی یک ماه من می رم یک ریال پیدا نکردم یک روز تو رفتی پنجاه تومان پیدا کردی حتماّ این هم مثل مدادتراشهاتِ که میگی پیداشون کردم".رومو کردم به فریبرز که:
" تو کوری که هیچی پیدا نمی کنی ،من و عمو جواد با هم بودیم،عمو هم دید". فریبرز گفت : "من از این به بعد دیگه نمی روم حلیمی" .
"نرو خودم می رم".
ننه پول رو از من گرفت و نحیبی به ما زد. روزیِ نادربوده، آن روزی که دادا نادرآمده بود مرخصی، ننه برای نهارآبگوشت چرب وچیلی گذاشت. دادا نادرمغزاستخوان را درآورد لقمه کرد و به من داد.
ازآن روز به بعد دیگه من شدم مامور خریدِ نان وحلیم برای خانه، چیزی طول نکشید که برای خانواده عمو، دایی، خواهروبعضی اوقات هم عمه حلیم ونان می خریدم یعنی چند دفعه می رفتم ومی آمد .آنها هم یک بار یک ریال اضافه به من نمی دادند من هم از پول حلیم هرکدامیشان یک ریال یا دو ریال برمی داشتم ولی هرگز از پولی که باید برای خودمان می خریدم برنمی داشتم ،بعضی اوقات که ظرف حلیم را از دستم می گرفتن دوتا ناسزا نثار پسرهاشون می کردن ،که: این بچه ست شما هم بچه ولی از همه شما زرنگتره. من هم که خودم جلو جلو دستمزدم را برمیداشتم به همین تشویقها راضی بودم.
دیگه اینکه دردانایی و زرنگی زبان زدِ همه بودم ولی هیچ کسی از خودش نمی پرسید که چرا توی باران وسرما هر روز حاضرم برای آنها این کار را انجام بدم؟ بجزعمو موسی حلیم فروشی که این را خوب می دانست و همیشه می گفت:"تو بزرگ بشی چی ازآب در میا ی."
این را هم بگم چون مجبور بودم با ظرف حلیم از درۀ رد بشم و از سنگی به سنگی دیگه بپرم وممکن بود دستمزدم را گم کنم و یا اینکه یک باربزرگترها پول را توی دستم ببینند همیشه قبل از اینکه ظرف را بردارم پول را زیر زبانم قایم می کردم البته یک بار دو ریالی پرید توی گلوم عمو موسی به دادم رسید وگرنه خفه شده بودم.
در نتیجه هرروز که مدرسه می رفتم یک پولی توی دستم بود ،که برای خودم، فرخ برادرم و ژاله دختر خالم که پدرش خاله بدبختم را به دلیل مشکوک بودن به اینکه خالم ازشوهرِخانم ناظم حامله شده موقعی که پنج ماهه بود از بالا پشت بوم پرت کرد پایین. البته بدها فهمیدم که پدرژاله کلاًعقیم بوده.!
اه بازهم از اصل مطلب پرت شدم. خلاصه ژاله که خانه عمویش زندگی میکرد دیگه با من خیلی جون جونی شده بود، می دانست باید چیزهایی را که من خریدم دست فرخ بده، به بچه ها هم گفته بودم مادرم هر روز به من پول میده چند بارهم برای آنها شیرینی خریدم.
تا اینکه یک روزهمین خانم ناظم (عمه سیمین صاحب مدادتراش دو قلو) آمد توی کلاس وکاغذهای کمک مالی را به تعدادی از بچه ها داد، وقتی به من رسید گفت: شما که وضع پولیتون خوبه. چهار تا کارت کمک مالی داد دستم من هم جلوی بچه ها با افتخار آنها را گرفتم .
وقتی آمدم خانه دیدم بابام که چند روزی بود رادیو گوش می داد بازپای رادیو نشسته وننه همینطورکه های های گریه می کرد به حسن البک فحش و نفرین می داد.وقتی من فیشهای کمک مالی را نشان آنها دادم بابام سر فحش را کشید به مدرسه که: " یک مشت دزد نشستن آن بالا فردا این کاغذها را ببر مدرسه و بگو ما پول نداریم". بعد ننه هم پا شد دو پیازی رو که برای نهار درست کرده بود کشید.
درضمن همین خانم ناظم بود که اون روز توی مهمانی جلو همه مهمانها گفت:"راستی پدرت هنوز همان چرخ دستی رو داره؟ هر چند همیشه کلی مگس دورش بود ولی باقالای خوشمزه یی می فروخت. از شوهر خا له پریت چه خبر؟ شنیدم دیگه هیچ وقت ازدواج نکرد؟ ازآن دخترش چه خبر؟ پدرش قبول کرد که بچه از خودش بود؟"
شوهر خانم ناظم، مردیکه عوضی، حال برام حاج آقا شده آن موقعها از خرِنرهم نمی گذشت البته او کلی پرس ژاله دخترخالم را کرد. چون خودش می دانست که اواز تخم وترکه خودش است،بعد یواشکی بهم گفت:"من از همان لحظه اول که شما را دیدم شوک شدم که چطور ممکن است یک نفراین ور دنیا اینقدر شبیه پری باشه".
اًه بازهم زدم به صحرای کربلا! فکرمی کنم اصلاً اشتباه کردم باید ا ز اینجا شروع می کردم...:
ما که وارد مهمانی شدیم دیدم همه جور جک وجانوری آنجا تشریف دارن . آن وقتها هم که من خودم رو نخود هرآشی می کردم این افتخار رو داشتم که همه روبشناسم ،بجز چند نفری که تازه وارد بودند، یکی ازآنها آقای دکترصاحب دل بود، پسرهمین خانم ناظم که بعضیها تعریف دانش، شعور و زرنگیش رو می کنند. اوتا قبل ازاینکه خودش رو ببنده مدافع صد آتیشه وحزب اللهی بود. از وقتی هم که مثلا استاد شده هم از توبره میخوره هم از آخور،هم دردانشگاه مشهد تدریس می کند هم در اینجا. ازطرفی هم که دید بازارِفرهنگ بازی، درویش بازی ومرز پرگوهرگرمِ طرفدارآنها شده .البته من آن موقع نمی دانستم که او پسر خانم ناظمه وگرنه ابداً جواب چرت وپرتهاش رونمی دادم بعد ازاینکه جواب چرندیاتش را دادم، به زنش سیمین (صاحب همان مداد تراش دوقلو) برخورد،او بود که مرا شناخت وباعث شد خانم ناظم، که حالا برام سوفی شده، درحالی که باقا لا می خورد با صدای بلند ونیشخند بهم گفت :"حتماً َ این باقالا را شما درست کردی." طولی نکشید که خانواده گی انتقام حاضرجوابی به آقای دکتر را از من گرفتن . نه،نه بگذارید اول بگم همین پدرومادرش چطوری باعث قتل خاله پری شدن .
اه،باز هم قاتی کردم ،بهتر یک آرام بخش یا به قول آن تورج احمق یک قرص بی غیرتی بخورم،شاید بهتر بتوانم بنویسم .
خلاصه ، یکی دو روز که خانم معلم پولهای کمک مالی را جمع می کرد من که روم نمی شد بگم نداریم . میگفتم : یادم رفته. تا اینکه آن روز دو تومان کمک مالی را که سیمین آورده بود توی کیفش دیدم چشم از کیفش برنداشتم و توی یک فرصت مناسب دو تومان را برداشتم و گذاشتم توی جورابم.
همان زنگ نمی دانم دوم بود یا سوم خانم معلم شروع کرد به جمع کردن پولها که یک هوسیمین متوجه شد پولش نیست. خانم معلم کمکش کرد کیفش را زیرو رو کردند بعد سیمین را فرستاد دنبال خانم ناظم و خودش هم شروع کرد جمع کردن پولها وقتی به من رسید داد زد که بازمی خوای بگی یادم رفته؟ گفتم:نه خانم ، مامانم گفته حتماّ فردا بهم پول می ده.
تاهمین خانم ناظم وارد کلاس شد و با خانم معلم یک پچ پچی کرد وگفت : همه کیفهاتون رو خالی کنید روی میز ودستهاتون را بگذارید روی میز. بعد سیمین رو( که حالا زن آقای دکترشده) فرستاد دفترکه آن خط کش آهنی بزرگه را بیاره. خانم ناظم گشتی توی کلاس زد و گفت :هر کسی پول را اشتباهی برده خودش بیاره بزاره روی میز.تا سیمین آمد خانم ناظم خط کش رو گرفت و شروع کرد با آن بازی کردن.(حالاهم که یادم می افته نمی توانم جلوی ادرارم رو بگیرم وتوی این فاصله کوتاه که شروع کردم به نوشتن چند دفعه رفتم توالت.)
او ایستاد جلوی کلاس وگفت: "پس اینطو،پس اینطور" یک دفعه شش نفراز بچه ها را نام برد و گفت: جلوی تخته سیاه به صف بایستید. اسمم رو که گفت قلبم می خواست از سینم بزنه بیرون به شدت بید می لرزیدم. ازما شش نفردوتامون بی پدر بودند، دوتامون از ده آمده بودن و خانه عموشون زندگی می کردن و ژاله دخترخاله پری که باباش تازه از زندان آزاد شده بود. من که ته نیمکت نشسته بودم برای یک لحظه رفتم زیر میز که مثلا از زیر پای بچه ها بیام بیرون وشاید فرصتی پیدا کنم که پول رو در بیاورم وبیندازم، ولی خانم ناظم گوشم رو گرفت وبه آن دونفرگفت بیان بیرون بعد تا سر حد امکان گوشم رو پیچاند وهولم داد طرف تخته سیاه.( حتی حالا هم که بعد از تقریبا سی و شش سال یادم میاد ضربان قلبم آن قدربه شدت می زنه که هر کس کنارم باشد می تونه صداش و بشنود.) خانم معلم گفت کفشهاتون رو در بیاورید بعد خانم ناظم که حامله بود با آن شکمش زانو زد زمین واولین نفری رو که جورابهاش رو از پاش در آورد من بودم ، گوشهام کیپ کیپ شده بودن ،کلاس دور سرم می چرخید،خانم ناظم شروع کرد به زدنم خانم معلم دلش برای خانم ناظم سوخت و آمد خط کش رو ازش گرفت وخودش شروع کرد به زدن، من همیشه فکرمی کردم خانم معلم دوستم داره وبارها براش از بنگلها گل نرگس دزدیده بودم.
با لکنت دهن بازکردم :"خانم معلم گوه خوردم." خانم معلم شروع کرد با لبه خط کش زدن و فحش دادن. نمی دانم چطور شد که توی کلاس شاشیدم به خودم ، بعد خانم معلم دلش سوخت گفت:" فکر کنم آدم شده." خانم ناظم دستش رو گذاشت توی سرم وبافشارمن ونشوند توی شاشم وگفت: "تا یاد بگیری و دیگه از این گوه خوریها نکنی." بعد با گوشه خط کش بلندم کرد و با خودش برد توی دفترمدرسه. بابای مدرسه رو صدا زد ومن رو گذاشتن توی آن سطل آشغال بزرگه.
زنگ تفریح که شد همه معلمها آمدن توی دفتر خانم شریعتی با التماس خانم ناظم و خانم مدیر رو راضی کرد و من رو از سطل آشغال بیرون آورد . من دچار سکسکه شدید شده بودم و نفسم به سختی بالا می آمد خانم شریعتی وخانم اسدی به زور وبا نهایت محبت آب قند به خوردم دادند. خانم شریعتی خودش صورتم رو شست،من فکرکردم داستان تمام شده، کمی آرام گرفتم. زنگ رو زدن بچه ها رو به صف کردن ،خانم مدیر برای بچه ها صحبت کرد و خانم عالیپور آمد منو از دفتر برد سر صف. اول سیمین رو تشویق کردند که تونسته بود تبهکاری مثل من رو بشناسونه. بعد منو هو کردند که سر مشقی برای آن بچه هایی بشم که از این کارها می کنند. البته من دیگه نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم و همواره با هق هق می گفتم:" نمی دونم نمی دونم."
خانم شریعتی خودش مرا آورد جلوی درِکلاس، تا داشت با خانم معلم صحبت می کرد،وارد کلاس شدم وخواستم بشینم سرجایم بغل دستیام نگذاشتن. گفتن: "بو میدی وخیسی."
خانم معلم آمد گفت: "هی شاشوی حمال بروبایست پیش سطل آشغال." خواستم تکیه بدم به دیوارولی خانم معلم اجازه ندادوگفت:"نه سریک پا بایست."
وقتیکه دید نمی تونم سریک پا بایستم اجازه داد فقط سرپا به ایستم. کیفمو بغل دستیم آورد وگذاشت پیش پام. زنگ آخر فرخ خودش رو رساند به من وکیفم رو گرفت .من هم با دو دستم صورتم رو پوشانده بودم. آنها منو مثل هیولای دو سربه همدیگر نشان می دادند. (دقیقا مثل توی مهمانی، زیباترین چشمها با زشت ترین نگاها. آن نگاهها را می بخشم ولی هرگز فراموش نمی کنم.البته در آن لحظه فکر کتک خوردن وتنبیه مجدد برایم مهمتراز نگاه آنها بود.)
تمام میسیر رو فکر می کردم که ننه چکارم می کنه؟! نزدیک خانه که رسیدم متوجه شلوغی در خانه شدم ،اول فکر کردم به خاطره جنایتِ منه که این همه آدم آنجا جمع شده. بعد دیدم عموم دم در نشسته و داره های های گریه می کنه. همسایه ها جمع بودند،صدای جیغ عمه رو میشنیدم خوشحال شدم که بخاطر کار من نباید باشه. با دو رفتم تو دیدم عمه داره به ننه کمک می کنه که موهای زیبایش روبا چاقو ببره .صورت ننه غرق خون بود وبا دیدن ما زجه زدنش صد چندان شد:"نادر دادش، نادر، جنگ، حسن البکر، شاه، کشتن، بدبختی، عزیزم،عزیزم نادروکشتن. ایران، نادر، جنگ, مرز, جنگ, مرز، ایران....."
امید و آرزوی ما که یک ماه دیگه سربازیش تمام بود جانش رو در راه میهنِ پرافتخار و مرزهای پرو گوهرش( ایران) فداکرد (۱) و من خوشحال از اینکه همه سرگرم عزاداری بودن و جنایت من تا مدتها مسکوت ماند.
اما! اما!اما... من یک بار دیگه توی آن مهمانی کشته شدم ،پخش زمین شدم، مثل اینکه آنها با پوتک توی ملاجم می زدن. آقای دکترِمثلا روانشناس حکم سنگساربا چشم وزبان رو صادر فرمودن. البته تنها کسی که ما را بدرقه کرد شوهر خانم ناظم بود.
نمی توانم بنویسم ضربان قلبم وحشتناکه نفسم به سختی بالا میاد.هما جان ،میخواهم بنویسم ولی نمی تونم، قبول دارم من زنم ،قدرت باروری و ترمیم دارم .هر طور شده باید ماسکهای دروغین و آبروداری ,مرگ خاله پری و مرز پر گوهر را...... ولی حال نه بعداً،... نمی توانم ،می دونم ولی حالا نه بعداً،... نمی توانم ،می دانم باید بتوانم، قول می دهم، من باید بتوانم. هما جان ضربان قلبم، 
قلبم بعداً....حتماَ......آبرو داری یعنی دروغ.....بعداَ....کلیکسیون....حتماَ.....زندگی آبرومندانه.
 جنگ) چند روزی که درسال ۱۳۴۹ بین محمدرضا شاه و حسن البکر بر سر ژاندارمی منطقه خلیج فارس صورت گرفت).